Tuesday, June 29, 2010

بوی زندگی می آید. لطفا زیر اجاق را کم کنید! ء

یک. برگشته ام باز به دبستان. بازهم: اجازه خانوم می شه ما بریم اب بخوریم؟ خانوم ما با این هم گروهی نمی شیم! خانوم می شه ما گروه 3 نفری بشیم؟ آخه خانوم ما تازه باهم دوست شدیم! خانوم می شه ما یه دقیقه بریم حیاط؟ لیوان مونو دم آبخوری جا گذاشتیم... باز صندلی های رنگی، یاز دخترک هایی که یه روسری با عکس میکی موس بیخ گلوشون گره زدن، باز سوال و سوال و سوال، و وقتی به وجد می آن دیگه تویی که شگفت زده می شی خانوم معلم!... ووو... مغز این کودکا به کجا ها راه داره... فکر نمی کردم که به این زودی برگردم باز به دبستان! می ترسیدم بعضی چیزها رو یادم رفته باشه. تحمل، آرامش، درک کودکی... یاد اون باری می افتادم که یه بچه به اسم پردیس رو از کلاس فرستادم بیرون (و تو، صفورا بعد از کلاس گفتی بهم: این جوری، تو هم که مثل بقیه ای... ) آرامش، درک دنیای 9 سالگی...حتی دست خط پای تخته ای ام... تند که می نوشتم یهو یادم می اومد دندونه های س و ش رو نباید بکشم و سر هم شون کنم، الف های کوتاه خوانا نیست، ت و ب رو مثل ن نباید نوشت، ک و گ باید بلند تر باشن... بچه های نازنینی اند. رفتم که یک جلسه جای معلم از راه نرسیده شون، وایسم، موندگار شدم. براشون یه طرح هایی برای "میکروسکوپی" و هیجان های دنیای میکرو دارم...

دو. آخه بالاش نوشته: فیض کاشانی سنترال بنک! ایده ی خودش بود و خودش هم طراحی کرد، چقدر هم عالی! عصر رفتم پرینت گرفتم شون. حالا این مستطیل های 8در10 رنگی و اون عددهای 1 و 2 و 10 و 50 که روشون نوشته، شدند واحد پول داخلی مدرسه؛ گیل! یک گیلی، دو گیلی... هنوز تبدیل واحد به پول رایج مملکت نداره و فعلا اسباب ِ بازی ها و گنج یابی های ما و بچه ها توی مدرسه است. خواهم گفت...

سه. حالا تو جنوب یا شمال یا شرق و غرب نیویورک به بچگکان امریکایی و مهاجر، درس علوم می دی و من زیر کولر نثر ایوان کلیما رو می خونم، و خودم و تو رو می بینم که روی پله ی اول ودوم خانه پدری (همان حیاط خلوت دانشکده ادبیات) نشستیم، و تو چه راحت و چه راحت و چه راحت از رسم روزگار می گی... و من نوزده بار به یاد تو رفتم مولی. می دونستی؟ کجایی؟ که از پراگ برای من حرف بزنی؟ کجایی که از جادوی زمان حرف بزنی؟ که از سوسیو-ساینس برات بگم؟ کجایی که خیال بریزم و بریزم؟ از کتابفروشی برات بگم، تو از جوونی بگی. دلم برای لبخندت تنگ شده، دختر! کجایی؟ معلوم هست؟...

چهار. اطلاعیه! اطلاعیه! خواهشمند است به من موسیقی هدیه بدهید. فقط لینکش رو، یا حتی اسمش را که خودم بگردم و بجورم! در مضیقه به سر می برم

Sunday, June 27, 2010

رفاه زدگی

دردِ جای پارک و جوب ِبی جدول سرکوچه چهاردهم و خیابان های یک طرفه بالای میدان مینا و باک ِ خالی و بنزین آزاد و ضبط ِ خراب.... زنده باد بی.آر.تی، زنده باد پیاده رو، زنده باد خطی های انقلاب شهرک! بی بوق و اعتراض! راه بیفت دیگر... ء

Saturday, June 19, 2010

مهمانی

مهمان بودن حس خوبی دارد. حس نماندن و رفتن، اهل هیچ کجا بودن. مرگ را هم برای همین دوست دارم. که یاد آدم ها می اندازد: هی! ماندنی در کار نیست.
دلم می خواهد مهمان باشم. دلم می خواهد ببینم که چه طور میزبان هایم، محبت را از ته گودال مهربانی شان می کشند بیرون . و همه ی این محبت می شود یک لیوان آب هندوانه و یک پارچ کلمه و "و" و نقطه و ویرگول... ء

کوک ِ روزگار


روی دیوار، کنار ستون، همین جا روبروی من مردی می نشیند که چراغش روشن است و دوشاخه کولرش به برق است و دوک نخ و یک چرخ خیاطی و خلاصه خیاط است.می شود بگویید به او زندگی من را هم کوک بزند؟







Thursday, June 17, 2010

پدر

از ذهنم بیرن نمی رود. ء
روی مبل که ولو می شود و با مبایلش کلنجار می رود، مربع های سودوکو و مداد نتراشیده اش را که دست می گیرد، دور و بر دفترچه تلفن که دنبال پاک کن می گردد، عینکش را که گم می کند و نمی داند کجای دنیا انداخته اش، آخر سر عینک صورتی مامان را که نوک بینی اش می گذارد و از جم و جور کردن های مامان شکایت می کند... و همیشه از جا که بلند می شود و می گوید: آخ، دست به کمر می گیرد، به 75 سالگی فکر می کنم. کار سختی است زندگی کردن. ء

Wednesday, June 16, 2010

حرکات وضعی، نزول دفعی و تدریجی

یک. خانمی 35 ساله، دارای مدرک سوم راهنمایی، شوهرش فوت کرده و حزانت دو فرزند خردسال 3 ساله و 6ساله را نیز به عهده دارد. این خانم به جز خانه ای که در آن ساکن هستند و اثاث ساده و محقرش سرمایه دیگری ندارد. شما برای کارآفرینی چه پیشنهادی به این خانم می دهید؟

این سوال چهارم امتخان درس اختیاری 2 واحدی کارآفرینی بود. به یک جوان 20 ساله دیگر که کارت پایان خدمت داشت و 5میلیون پول و یک لوله کش و یک آشپز و 4تا کارشناس زیست شناسی (با گرایش های مختلف) هم یک پیشنهادهایی دادیم. که کتاب آشپزی بنویسند، در ساخت مستند حیات وحش سرمایه گذاری کنند، شرکت تعمیرات و تجهیزات لوله کشی بزنند و موسسه طراحی فضای شبز شهری...و به رییس دانشکده نوشتیم که استاد کارآفرین مان را تشویق کند.

چرا؟

دو. از روی صدایش شناختم. توی اتوبوس، صندلی پشت من نشسته بود و مبایلش دیلینگ-دیلینگ زنگ زد. داستان همیشگی من و این دوستان دَماغ و دِماغ عمل کرده... این دخترک را بار اول وقتی دیدم، او سوم راهنمایی بود و من سوم دبیرستان. اول های مهر بود. ما سال آخری شده بودیم و خدای مدرسه، جلوی سرویس نشسته بودیم. چند نفری ته مینی بوس پاتوق کرده بودند و بی سر و بی ته، داشتند بحث فرهنگی می کردند. در واقع آسمان و ریسمان را به روش همیشگی خودمان می دوحتند به هم. حواسم، من، نصفه و نیمه به حرف های تازه واردها بود...

این یکی بچه ی مستدلّ و اهل مذاکره ای بود... سیم های ارتودنسی اش را هم تازه گذاشته بود و حرف "سین" هایش "شین" می شد و در "ت" هایش گیر می کرد. بزرگ ترین و غیورانه ترین جمله ای که در کل آن نیم ساعت شنیدم هم همین بود: "تو اشلا می دونی شرانه ی کتاب تو ممکلت ما چقدره؟" خونش حسابی داشت قل قل می کرد...

" نسترن!" یادم آمد اسمش را. ترم دوم معماری است حالا. همین دانشکده پایین دست.

سه. بیسکوپیچ و دیگر هیچ!

چهار. هرجای شهر، در هر عمقی از فکر هم که باشم، یاد آن عینک ته استکانی و چادر کرپ کش ات که می افتم، مینو، خنده ام می آید و مگر می رود به این راحتی ها...

پنچ. از رفتنت می هراسم . ترس اما کاش که دلیل ماندمان نشود. کاش که برای جرئت مانده باشیم.

شش. مثل یک کره کامل در همه جهات به دور خودم در چرخش ام! ء

هفت. پدر بعد از هفت هفته آمده است. رقص هندی من در خانه و "گلدان های من کجاست؟" این همیشه حکایت من و پدر بعد از برگشت های دیر به دیرش از سفر است... ء

او دنبال قلمه هایش در بالکن می گردد، من برایش احترام کاشته ام که در بیاید، می رقصم و او خاک این گلدان را عوض می کند..... ء


Monday, June 14, 2010

افسونجری ِ بعد از زایمان

دردش که درد آشنایی است . ذنوزی یک مادربزرگی داشت که به این درد می گفت: افسونجری! با لهجه ترکی آنها می شد چیزی در مایه های افسونگری!
از شایع ترین انواع افسونجری، افسونجری بعد از زایمان است. زایمان یعنی تحمل کردن یک سختی هایی و منتظر بودن و تلاش کردن برای یک اتفاق... و اتفاق که می افتد باز روز از نو، روزی از نو... تولد این دخترک و اوهوی مار و هدیه تولدش و همه ژانگولرهای قبل و بعدش هم برای من مصداق عینی زایمان بود ...
شب باز دردها و سوال های قدیمی آمد سراغم
هی.... حواست کجاست؟ بازی تمام شد. از سن پایین بیا. ء

Monday, June 7, 2010

سرخوشانه ی خرداد گان امسال

رفیق جان ما می خواهد متولد شود و اصرار ما به شادی ...
یک بو-بَرنگی راه بندازیم و ... ساز و آوازی و... بازی ای و تفرّجی.
در بهار خوشحالی، جای بعضی رفقا خالی