Tuesday, October 26, 2010

لبیک، اللهم لبیک ! ای کرمان! ای بم دست نیافتنی..... ء

از پرواز جا موندم و اعصابم حسابی چیزی ه... فکر می کنید چرا؟ خواب موندم؟ نه. آزانس دیر اومد؟ نه، اصلا... بلیط رو جا گذاشته بودم و مجبور شدم وسط راه دوباره برگردم خونه؟ نه! وسیله مهم دیگه ای جا گذاشته بودم؟ نه! ... پس چی....؟
هیچی! فقط پرواز حجاج نازنین ه این روزا و شبا و نصف شبا، و از شانس رنگین من، تو سیستم کارت های پارکینگ ترمینال حجاج یه چیزی منفجر شده بود و خلاه سیستم کارنمی کرد و صف ماشین های ورودی به همه ترمینال ها، تا ناکجا آباد کشیده شده بود.... و من و 13 نفر دیگه فقط از پرواز کرمان جا موندیم و چند نفر دیگه رو هم دیدم که از تبریز جا موندن...
اعصابم ریخته تو هم! من الان نباید اینجا باشم................ ء

Monday, October 25, 2010

تولد - روزمرّه

هفت و پانزده دقیقه صبح. اصلا فکرش را نمی شود کرد. که یک خانم خانه دار ِ سر خلوت ِ سرِ کیف، این ساعت بیدار باشد و وقتی من در اتوبوس و در راه ِ یه لقمه نون واسه زن و بچه ام، زنگ بزند به مبایل و این طوری بشود اولین نفری تولد را تبریک می گوید!(اندر احوالات زن دایی جالب انگیز ما.... ) ء

کپک های نان و میوه خریداریم! به همین سادگی طرح درس رفت روی هوا! جناب اقای مسئول آزمایشگاه یادش رفته فلان چیز و فلان جا بگذاره و کی کی هم گفته: آخ اگه به من گفته بودی چه طور می شد و خلاصه از اونا انکار و از من اصرار، که من واسه دانش آموزای کلاسم امروز این مقدار کپک می خوام... و البته که به نظرش خیلی هم مهم و ضروری نمی اومد کار و بار من... و دست از پا دراز تر از آزمایشگاه قارچ شناسی دانشکده بهداشت ِ گل و بلبل راهمو کشیدم اومدم بیرون.... 10 صبح بود و ساعت 1 تعدادی بچه تو یه مدرسه ، منتظر آپولویی بودند که این جلسه می خواستیم هوا کنیم.... لب و لوچه م آویزون بود که باقرالدوله دست طلایی به دادم رسید. و به مدد آزمایشگاه مجهز و مزین شیمی فرزانگان بساط کروماتوگرافی رنگیز ه های گیاهی رو هوا کردیم... چه بی ربط و بی چاره! ء

این پژمان کجا راه می افته می ره هی، کله های صبح از کوه و دشت و دمن صبح به خیر می گه به ما! هی! یه کاری نکن آه چندنفر بگیرتت هاااااا

کادوی تولد 21 خرداد سه ماه تو کمد دانشکده موند، دوهفته دوباره برگردوندمش خونه! بالاخره به دست صاحابش رسید

قورباغه ای به نام فرخنده بچه های سوم دبستان بم می خوان مهره داران یاد بگیرند و از اول هفته دنبال نمونه های به درد بخورد موجودیم. این یکی دیگه راست کار آزمایشگاه قورباغه کُش فیزیو-جانوری خودمون بود... با یه گیر و ویری چارتا سوسول رو، به سرکردگی شیر زنشون، سارا ت، فرستادم برن از فلانی یه قورباغه بگیرن... خدا بهمون رحم کرد و یک عدد ماشین ما رو در بساطهای تولد وتولد چَری( همون الواتی و برگزاری تولد، تولد منظورمه) یاری می کرد... خلاصه این حیوون بیچاره، فرخنده، رو توی همون ظرف پلاستیکی ش، گذاشتیم روی داشبورد و به گشت و گذار می پرداختیم و هر از گاهی احوالی ازش دورادور می پرسیدند بچه ها که ناگهان میون خنده و خوشی های ما راننده جیغ بنفشی برآورد که آی! اومد بیرون... و پا رو گذاشته رو ترمز و راننده های عقبی بوووووووق! اینجا بود که سوپر من درس های قورباغه گیری ش رو در یک آن دوره کرد و یک زیر و دوخم فرخنده رو گرفت.... و دیگر صحنه ای که عابرین پیاده از جیغ و ویغ های سرنشینان ماشین شاهد بودند و کیسه ای از آب جوب پر می شد و خانوم دکترمون که با خونسردی صندلی عقب نشسته بود و همون موقع داشت به مریضش واسه اول وقت فردا وقت می داد،...بماند
سعیده تو چه کردی؟....عجیــــــــــــــب. خاطره کهنه زنده شد، ای رفیق تازه. توکه هیچ نمی دونستی هنسارد، این پسرک ایرلندی مو بور، یکی از دوست داشتنی ترین فصل های موسیقی بود که من کشف کرده ام....

روزمرّه. شاید بی انصافی باشد که آدم نبیند یک عده آدم روز و روزگارشون رو ول کردن جمع شدن یه جا که چند ساعتی رو ، به بهانه تولد من، خوش و خوشحال، با هم بسازیم... و من آخر امشب، فکرکنم روزمرّه ترین روز تولدی بود که تا به حال داشتم.
و چرا هیچ کدوم از اون خیال هام واقعی نشدن؟ چرا من حتی دوست یکساله ام رو ندیدم و نشنیدم؟ چرا همه چیز به غیر منتظره ترین طرز ممکن این روزها برای ما ساکت و بی صحبته؟ چرا امروز تموم شد و من بی لذت می رم که بخوابم تا فردا بشه و فرداش. ...

منتظرم. منتظرم خودتو نشون بدی ای روح شادی و رضایت! منتظرم از پشت این گوشی تلفن، یا از توی این مانیتور 12 اینچی، یا از توی حنجره این آقای خواننده... کجایی؟ توی کدوم فولدر، کجای این چار دیواری ها دنبالت بگردم امشب؟.... ء

5.55 صبح فردا می رم بم. پیش کودکان و دوستانم

Saturday, October 23, 2010

23

سرازیری و سربالایی های کوچه پس کوچه های سهروردی، و شنبه شب ها اتاق من، مهسا. ء


http://www.4shared.com/get/VxUfDWwf/_____.html






24'

Donna,Donna -by Joan Baez

http://www.4shared.com/audio/fZlH7_K-/Joan_Baez_donna_donna.htm


On a waggon bound for market
there`s a calf with a mournful eye.
High above him there`s a swallow,
winging swiftly through the sky.
How the winds are laughing,
they laugh with all their might.
Laugh and laugh the whole day through,
and half the summer`s night.
Donna, Donna, Donna, Donna; Donna, Donna, Donna, Don.
Donna, Donna, Donna, Donna; Donna, Donna, Donna, Don.
"Stop complaining!“ said the farmer,
Who told you a calf to be ?
Why don`t you have wings to fly with,
like the swallow so proud and free?“ + Chorus
Calves are easily bound and slaughtered,
never knowing the reason why.
But whoever treasures freedom,
like the swallow has learned to fly. + Chorus


Wednesday, October 20, 2010

بهترین

شنبه ها می چپیدیم توی بوفه حقوق و بزرگترین بسته های فکری هفته مون رو باز می کردیم و می گفتیم و می گفتیم و های های گریه و بیچارگی... آخرهای زمستون بود و اول های بهار. و همیشه یه بارون عجیب و بی سابقه از آسمون می بارید که دستش درست، می خواست بگه: تنها نیستیم... و انقدر پشت میز و صندلی های فَکَسّنی اونجا می نشستیم تا عدد میس کال های اون از خونه، یا عدد غیبت های من سر کلاس ویروس شناسی، شرمنده مون می کرد، یا امانمونو می بُرید... و بعد من باید می رفتم سر کلاس... و همیشه اون کیف لوازم آرایش ش رو در می آورد... و چه خوش بودیم از اینکه هیچکی ساعت 5بعداز ظهر، توی دانشکده حقوق ما رو نمی شناسه و کسی برداشت خاصی از کرم پودر مالیدن پای چشم های گود رفته و نوک این دماغی که سرخ شده، نمی کنه... و من می کشیدم خودمو تا کلاس 112 و اون می رفت سمت بی.آر.تی ها....


Tuesday, October 19, 2010

اولترا سانتریفوژ فارغ التحصیلی

چند روزیه همراه پیاده، سواره و پشت تلفن و چت و اینترنتِ همکلاسی های قدیم دانشکده ام. و به حق چیزهای ندیده و نشنیده، من سراغ "رفیق های سلام و علیکی"، و "رفیق های خوبم، چه طوری" رو می گیرم و اصلا هم دروغ نمی گم و خودمو بی خودی، مردمی جلوه نمی دم. حقیقتا برام جالبه بدونم کی کجاست، کجا می ره ؟ نقشه داره؟...اِه! پس اونم؟ نه بابا! اون که می گفت....و خلاصه پر از تعجبه این قصه های همشاگردی ها... یکی که همیشه بکوب درس می خوند می گه :نه بابا ارشد چیه؟ می خوام برم دنبال یه کار زود باز ده! بزنم تو خط بازار... و یکی که تو عمر چهارساله لیسانس اش 2روز متوالی تو دانشکده رویت نشده بود داره واسه کنکور لیسانس به پزشکی می خونه، شاگرد اول مون که اصطلاحا "اِستِرِیت" شد به ارشد هم می گه: می خوام انصراف بدم برم، می گن خارج بهتره.... ء
بچه ها رو انگار با دور 14000 سانتریفوژ دارن می کنن... عجب. ء

24

یک.یکی دوهفته ای است که هر صفحه ای از هرسایتی مر بوط به آموزش هرچی (علوم و زیست و ازمایشگاه و پروژه...) باز می کنیم. ان لاین کورس دانشگاه کونکوردیا ست و دوسه تا ستاره که گفته بیاید! بیاید! آموزش علوم گذاشتیم براتون! های معلما... عجب

دو.رفته بودم کادو تولدش رو بخرم، دوبه شک بوده آیا بخرم آیا نخرم... هی همه پرسیدکتاب خونه؟ گفتم: نه. الان دیگه فک نمی کنم.پزشکی می خونه. الان استاجره... و پرتی میزدند زیر خنده که چرا پس کتاب بهش می دی؟ و پیش خودم میگفتم: پس چی بخرم؟ النگو؟!
کیف هردومون حسابی اما کوک شد. لابلای کادو های تولدش، بلوز و دامن و کیف و کلاه، چشمم افتاد به کتابهای توی پاکت و جیغش رفت به آسمون! که مرسی. من رسما 3سال بود چیز به درد بخوری نخونده بودم! همه سالهای دبیرستان جلوی من و سولماز می نشستند، با اون رفیق کله پوک دیگه ش،مائده! جلوی ما می نشستند، البته اگه می اومدند سر کلاس ها و چندتایی تو سوراخ سمبه های مدرسه اتراق نمی کردن به ورّاجی و چرند و پرند گویی... هی... حالا خانوم دکتر دارن می شن. و یه سال دیگه یه مریض های بدبختی می افتن زیر دست اینا

سه.به خودم و تو که نگاه می کنم احساس می کنم سال ها گذشته و بچه ها همه رفتند مدرسه... و ما کجای کاریم؟

چهار. بوی 24 میاد. به طور مخصوصی از هرجایی که این روزا می رم. به هرجا که نگاه می کنم، به خیلی چیزا که گوش می سپرم.... ء

Wednesday, October 13, 2010

از روزگار ما- روز جهانی خاطره

یک. فاطمه را برای این آخر هفته راهی کردیم بم. خودش نمی دانم چقدر، اما من خیالم راحت نبود وحتی حوالی ساعت 4 از خواب بیدار شدم که از هواپیما جا نماند (یا نمانم... ) این هم یک نوع بیماری است. و ظهر زنگ زدم گفت که ساعت 12 و نیم ظهره و همه جا امن و امانه.
امیدوارم. به پروژه ی تدریس علوم در بم. به دغدغه مندی خودمون بیشتر امیدوارم. به همکار های تازه و توانمندتری که سعی می کنم پیدا کنم برای این پروژه. به قوی تر شدن خودم برای به انجام رسوندن این کار...
دو. روز جهانی خاطره است. معمولا عادت ندارم عکس های قدیمی ببینم.صبح در گنجه را باز کردم و عکس های سفر تالش.... مثل قبل خوب و لذیذ!
ای صفورا ! تا ابد خاطره ی این سفر لبخند می کشونه روی صورت آدم
سه. گفتم که روز جهانی خاطره است... چند تا از دوستای دبستانم رو که هیچ خبر نداشتیم از هم رو پیدا کردم در فیس بوک و بازارش این روزا داغه داغه...
امروز لابلای صفحه های همشاگردی های دبیرستان پرسه می زدم و عجیب که از هر دونفر،یک نفر این هفته اخیر، با یه عکس از روزا و کلاسای مدرسه، دیوارشو مزین کردن. عجب داستانیه ها. بعد از 5 سال....
چهار. بعضی وقتا اصلا پای خاطره هم به میون نمی آد. آدم یه درد دیگه شه! مثلا اگه من امروز توی خیابون، یه نفر آدم قدیمی رو، مثلا رویا صباغ نوین (که حتی روزای مدرسه هم از سلام و علیک بیشتر با هم حرفی نداشتیم) توی خیابون ببینم، باور کن که چند ساعتی کیفم کوکِ کوک می شه.
پنج. پاهام درد می کنه. فکر کنم دارم دارم قد می کشم. مسئله هام داره عوض می شه... دلخوشی ها، دغدغه ها دارن تغییر میکنن.به بهانه خیلی از این "یک ساله" ها حساب های قدیمی ام رو شدن برام! هه. نفس عمیق.
شش. یک کار عجیب کردم. پریروز رفتم خرید حلقه! و همه هی به من و دوستم نگاه می کردن و با خنده می پرسیدن آقای داماد کجان؟ و دوست جان توضیح می داد که سر کلاسن... امتحان رزیدنتی دارن آخه 2سال دیگه.
خوب بود. خودم هیچ وقت تنها وای نمی سادم پشت شیشه طلافروشی طلا نگاه کنم



Saturday, October 9, 2010

روز نوشت؛ از بم

می دونم که می خوام از بم بنویسم اما نمی خوام فقط از بم بنویسم. بم داره یه شخصیت مستقل می شه. داره جریان ساز می شه. داره سرک می کشه توی زندگیم... خودش و آدماش، سارا و علی که این بار فهمیدم آشناتر اند برام، و صفورا یی که (باورکن!) روحش در پروازه اونجا، و سحری که...سحری که....بماند، و یاسی که دغدغه مند بودنش کیف منو کوک می کنه، و پیوستگی بهادر ،و شروع محدثه این قدر آرام و روان، و بچه هاش؛ بچه های بم.