Wednesday, December 29, 2010

کلافگی

کلافه م. مثل یک کلاف واقعا.

تعجب.مامان میاد تو و عاجزانه خواهشانه می خواد برم فیس بوک و عکسای کی کی رو نشون ش بدم، ببینه عکسای "مهمونی اون شب!" رو گذاشته... (خاطره یک ماهه...) می رم توی اُل فِرِندز، می گردم دنبال اسمش...خدایا نیست... توی لیست من بود قبلا...این عکسای کوچولو رو هم که چشم آدم نمی بینه... اُه. اینجاست.فامیلی ش رو عوض کرده. [...]فامیلی شوهرشه. اُه
چرا؟

یکسال پیش. صدای پسردایی ام از اون اتاق میاد. خودش نیست. فقط صداشه که از توی اسپیکر در میاد. یادم می افته که ساعت حدود 3بامداد بود و توی سراشیبی پارکینگ خونه شون، وقت به وضوح اضطراب سفر داشت، وقتی داشت سوار ماشین می شد، روی صندلی کنار راننده اون ماشین قبلیِ پیر و نازنین شون می شست، باهم دست دادیم و خداحافظی. یک سال پیش بود.شب یلدا رفت. فکر کنم رفت تا به خودش ثابت کنه که می تونه یه کار سخت رو انجام بده. و مامانش همیشه می گه: بچه ام، اون باتوم های روز قدس رو که خورد طاقتش تموم شد...
نمی دونم ربطش به هم چیه؟

خواهرم روی صفحه ش توی همون فیس بوکِ(....)نوشته
"Tonight,flying to lovely Paris"
آخه من چی بگم؟ هان؟ هیچی.فقط می گم: سلام مری. خوش می گذره؟

کیک،لبو و ژله بستنی. دلم کیک خونگیِ نرم و تازه می خواد. مامانم لبو تعارفم میکنه. می رم ژله بستنی درست می کنم.

Tuesday, December 28, 2010

چهل تیکه، رنگارنگ، یا انگیزه

یک نامه ای برای این دانشگاه ها باید نوشت و فرستاد به اسم نامه ی انگیزه (letter of motivation) که تا حد زیادی دفاعیات آدم را به بازی می گیرد. مثلا من، یه آدمی که بیشتر از اینکه دانشگاه بره و توی کتابخونه پرسه بزنه و دم لابراتوارهای بچه های تکمیلی( ارشد و دکترا) دخیل ببنده، توی یه مدرسه ای، سر یه کلاسی، توی یه جلسه طرح درس نویسی یا مشغول رایزنی با آدمک پژوهشی و آموزشی بوده....، حالا چه طور می تونه نشون بده که انگیزه داره وارد این زمینه تحقیقاتی بشه؟ هدف علمی من (Scientific Purpose) چقدر به نظر اون خانم یا آقای داور باور کردنیه؟ کجای این جمله هام باید بنویسم که توی این تجربه های پراکنده کاری (از پیش دبستانی گرفته تا سال پایینی های دانشگاه و وُرک شاپ کلونینگ!) چه چیزهایی به دست آوردم؟... توضیحش ساده نیست... یه لحاف چهل تیکه ست؛ هر روزش و ماهش به یه رنگ...

Wednesday, December 22, 2010

ایام دوستی

یک.مبایل رو سایلنت می کنم و تند و تند عکسای مطلب شماره اسفند دانش آموز رو راست و ریس می کنم. باید زود به متن ایمیل اتچ کنم که بنده های خدا حسابی معطل اند
وضعیت جی.میل ام مثل اکثر وقنای دیگه بیزی یه....
یهو یه باکس کوچیک پایین، سمت راست باز می شه.
نوشته:
-کجا بریم؟
(تعجب درونی من و ادب بیرونی:)ء
-سلام. چی؟
-گفتی چمدونامونو ببندیم. بستیم. حالا کجا بریم؟
بهش می گم. الان هیچ تصویری از اونجا توی ذهنم نیست و چند تا جمله ی دیگه که سعی می کنم اصلا آه و فغانی توش نباشه...
نمی دونم چرا؟ شاید چون اون فرزانه است....شاید چون کار دارم و می خوام مکالمه طولانی نشه.... شاید چون با پگاه چند دقیقه قبل همین طوری چت کردم و از توجه و مهربونی اش حس دوگانه ی خوشحالی و غریبگی بهم دست داده...
می گه:خلاصه رییس جون ما چمدون هامونو بستیم. تو بگو کجا بریم
-پس تو هم میای؟
-آره منتظرم.
و لب خند
دل خند

دو. اسم بعضی آدم ها رو میذارم فرّاش ذهن! یعنی حرف زدن باهاشون یا شنیدنشون، ذهن آدمو جارو می کنه
بعضی وقتا حسابی ذهنم به هم ریخته است. بعضی وقتا جمله ها توی ذهنم جابهجا ست. بعضی وقتا باید بلند بلند به دلیل ها و دفاعیاتم فکر کنم. بعضی وقتا یه گل و گوشه هایی چیزهایی پیدا می کنم که مدت ها گم شده بودن.
اولین روز زمستون با یه خونه تکونی امیدوارکننده به شب رسید
شُکر

Monday, December 20, 2010

رود

گاهی وقتا وقایع روزهای من پراکنده است و گاهی فکرهای من و گاهی هردو. در تمامی موارد راهی ندارم جز پاراگراف بندی و یک. دو. سه. چهار چیدن...
و صد البته که عادت ندارم زود به زود مطلب بنویسم. و عادت ندارم همیشه بنویسم.
پیش نوشت: پاراگراف ها دارای یک شماره و تیتر هستند.


یک.معلم-
احساس پیچیده ای دارم از دیدن عکس این پیرمرد آرام و عزیز و عزیز و عزیز... چهره اش برام خیلی زنده است. خیلی نزدیکه. خیلی همراهمه... مدام از خودم می پرسم: قبل از رفتنش هم این حس رو داشتم؟ از رفتنش غمگین نیستم. از دنیایی که دیگه آقای غیاثی یه جاییش زندگی نمی کنه و حرف نمی زنه و نفس، نفس نمی کشه غمگینم... یا بهتره بگم می ترسم.از اینکه آدم هایی که آقای غیاثی رو ندیدن دیگه هیچ فرصتی ندارن که ببینن و بشنون و حس کنن... (آره، بهتره بگم حس کنن. که من هم نه زیاد دیدن این مرد رفتم و نه زیاد پای حرف هاش نشستم...) و بعد با خودم می گم چندتا آدم دوست داشتنی دیگه تو ی دنیا هست که اگه از این دنیا برن احساس می کنم فرصت بودن کنارشون و نفس کشیدنِ همون هوایی که اونا نفس می کشن رو از دست می دم؟.... ء

دو. زمان- باید تو رو روی سِن ببینم؟ باید تو رو با همون گوش هایی که بقیه می شنون،بشنوم؟ مگه باید توقع داشته باشم که از توی گوشی تلفن یه نفر دیگه برام سلام برسونی؟ نه.
نه.

سه.دوستی ایام- یه رفیق و همکاری دارم که سعیده است و از نیمه های مهر همین امسال هفته ای یکبار با هم یکی-دو ساعت هم مسیریم و مسافر درون شهری و همین سعیده بود که روز تولد من کلی خاطره ی چرخنده رو با چندتا آهنگ ریخت توی کله ام،جلوی چشمام، نوک زبونم و حظ وافی. هی... دیروز هم یه فلش هشت گیگ ای رو پر از آهنگ هایی که فکر کرده شنیدنشون برای منم لذت بخشه داد دستم!
داره ژانر تازه ای شروع می شه! شاید لازم باشه از آدم های پررنگ این روزا یه چیزی بنویسم. شاید لازمه که یادم بمونه. شاید لازمه که بیشتر کنارشون باشم.
چشمهای باز.

چهار. سفر- تا به حال نتونستم اون طعمی که انتظار دارم رو از سفر بچشم.همیشه مزه دیگه ای می داده. و تو باید با همه حواست
بری سفر (با همه حس های پنج و شش و هفت گانه ات) که بتونی ویژگی هر سفر رو درک کنی و بشناسی.
انگار سفر تمرین تقویت این حس هاست. کش کردن راه های جدید برای ارتباط با بیرون.

پنج.کابوس-
خواب می دیدم که همه جا را آب گرفته و من و چند نفر دیگر دراتاقک زیر پله گیر افتادیم.
خواب می دیدم که در یک جمع خانوادگی نشستیم و به دخترک خواهر تو تجاوز شده است و یک نفر مظنون است. یک نفر که انگار من می دونم همیشه از ترس هایی از این جنس رنج برده... ء
خواب می دیدم که در فرودگاه کرمان ام. حالی شبیه حال دو شب پیش؛بی وزنی... و در نمارخانه ی آنجا مرده ام. اما همه صداهای اطراف رو می شنوم و توان ندارم که از جا بلند شوم.....ء

شش.زازله- دیشب در حوالی بم زلزله نسبتا شدیدی آمده است و کودکان و بزرگترها را ترسانده. زلزله آن هم در روز و شب هایی که در انجمن، فکر برگزاری مراسم 5 دی در ذهن خیلی ها جاری شده.... ء