Wednesday, May 26, 2010

خرداد است، و روان و راکد، هرچه هست می گذرد

یک. اسم قشنگی هم دارد، آبیار اما صدایش می کنند، فامیلی ش آبیار است. "نگران نباش" را دستم دیده بود و خواست که بخواند و به رسم خود من دست کرد در کیفش و گفت: "می شه این کتاب رو بگیری و اون رو بدی؟ یه روزه می خونم"
یه روزه خواند. فکر می کردم فقط خودم هستم که در کتابخانه علوم و سالن مرجع، پشت این میز و صندلی های شق و رق، کنار قفسه هایی که می گویند روح پورفسور حسابی ها و دکتر بهزاد ها بین شان سرگردان است، رمان می خوانم.
از کتابخانه امد بیرون و گفت: "20 صفحه ش مانده..." دوست تازه ی کتابخوانِ من! ء
دو. هرچه فکر می کنم "جشن فارغ التحصیلی" در کَتم نمی رود که نمی رود. نه برای من جشن و فراغت است ، نه بالا غیرتا تحصیلی در کار بوده! از خوشی بچه ها و همهمه ی این داستان ها به خودم می پیچم و آخر کلاس، لبه ی یک نیمکت می نشینم.
سه. همیشه نفر آخری هستم که از اتوبوس پیاده می شوم. معمولا چند صفحه ای از یک کتاب، یا چند ثانیه ای از یک اهنگ یا چند قدمی از یک خیال مانده، وقتی که به ایستگاه می رسیم... ء
چند نفر جلوتر از من است و با راننده بحثش می شود. که من سکه صدتومنی دادم، نه پنجاهی! و تو کرایه 150 تومن را 200 از من گرفتی! سرش را می اندازد زیر و پیاده می شود. من که پایم را از پله پایین گذاشتم، دیدم که کنار اتوبوس ایستاده. دوباره جلو آمد و به راننده که:"من اگر به آن پنجاه تومن ش نیاز نداشتم چانه ش را نمی زدم..." شنیدم و آرام رفتم. به شهرم فکر می کردم و همشهری هایم. ء
چهار. در اینکه دنیا جای کوچکی است که شک ندارم. اما خنده دار است. سردسته کلوپ سفری را که بارها قبل از سفرهای هل هلکی به گزارش برنامه هایشان متوسل شده ام؛ کلوپ آرارات. آن هم در نمایشگاهی که ناگهان، یک روز ظهر، در بدو بدو های سه شنبه ای یک وقت خالی جور می شود و همان وقت یک نفر آن وقت خالی را روی هوا می زند و پرواز می کنم به یک جا به اسم لویزان! دانشگاهی که فکر می کردم فقط پسرانه است! " شهید رجایی" و نمایشگاه تنوع زیستی، به مناسبت سال 2010، سال تنوع زیستی. ء
پنج. دلش می خواهد که کنارش باشم. دلش می خواهد ارزشمند ترین چیزهایی که دارم را یک وقت هایی به خاطرش رها کنم، دلش می خواهد در هم روزهایم برای خودش همیشه یک جای مشخص و بزرگ داشته باشد. نمی خواهد فقط فراغت من باشد. مادر است دیگر. ء

No comments:

Post a Comment