Friday, July 29, 2011
نیاز به گروه
Monday, July 4, 2011
یادم بماند
ایراد از آن آینه قدی نبود، یا از آن مادر و دختری که روی مبل، روبروی من نشسته بودند و منتقدانه (یا هر چیز دیگری...) نگاهم می کردند، یا آن خانم فروشنده. ماجرا دنباله بلند و چین های زیادش بود که آدم را جادو می کرد... آن دو تا گل پر دار، روی سینه و کنار دامن، دراپه های روی کمر و آن توری که مسئول پرو، روی سر آدم می انداخت و می پرسید: "چه طوره؟" ...
تا دیروز، من، نه آن وقتی که لاک نارنجی پررنگ را با دست چپ روی ناخن های راست می زدم، نه آن وقتی که ردیف های منظم و پشت سرهم برلیان ها را روی انگشتم نگاه می کردم، نه آن وقتی که لیست مهمان ها را روی کاغذ می نوشتیم، نه آن بعدازظهر تا شب هایی که دنبال آدرس فلان باغ و فلان تالار و رستوران، شهر را بالا و پایین می کردیم (و می کنیم)، یا با آن نیم نگاه هایی که به شمعدان های کنار آینه می انداختیم...، هیچ لحظه ای احساس نکرده بودم که کم یا زیاد، تحقیقا یا تخمینا، که همان عروس ای ام که دغدغه ی کی و کجا ی یک مراسمی را دارد و چگونگی این اتفاق ذهنش را (حسابی) درگیر خودش کرده. شبیه عروس های همیشگی، کیفم پر است از کارت های طلا فروشی و مزون، یا منوی یک و دو و ویژه ی تالار و رستوران... مکالمه های تلفنی ام گاهی فقط مختص این است که از تازه عروس های دور و برم سوال کنم: "حلقه شان را از کجا خریده اند؟ یک راست رفتند بازار؟ کریمخان چی؟ به درد نمی خورد؟" ... عجب می گردد این روزگار و می گردیم ما... ما کجا و تور و والان کجا....