Wednesday, December 29, 2010

کلافگی

کلافه م. مثل یک کلاف واقعا.

تعجب.مامان میاد تو و عاجزانه خواهشانه می خواد برم فیس بوک و عکسای کی کی رو نشون ش بدم، ببینه عکسای "مهمونی اون شب!" رو گذاشته... (خاطره یک ماهه...) می رم توی اُل فِرِندز، می گردم دنبال اسمش...خدایا نیست... توی لیست من بود قبلا...این عکسای کوچولو رو هم که چشم آدم نمی بینه... اُه. اینجاست.فامیلی ش رو عوض کرده. [...]فامیلی شوهرشه. اُه
چرا؟

یکسال پیش. صدای پسردایی ام از اون اتاق میاد. خودش نیست. فقط صداشه که از توی اسپیکر در میاد. یادم می افته که ساعت حدود 3بامداد بود و توی سراشیبی پارکینگ خونه شون، وقت به وضوح اضطراب سفر داشت، وقتی داشت سوار ماشین می شد، روی صندلی کنار راننده اون ماشین قبلیِ پیر و نازنین شون می شست، باهم دست دادیم و خداحافظی. یک سال پیش بود.شب یلدا رفت. فکر کنم رفت تا به خودش ثابت کنه که می تونه یه کار سخت رو انجام بده. و مامانش همیشه می گه: بچه ام، اون باتوم های روز قدس رو که خورد طاقتش تموم شد...
نمی دونم ربطش به هم چیه؟

خواهرم روی صفحه ش توی همون فیس بوکِ(....)نوشته
"Tonight,flying to lovely Paris"
آخه من چی بگم؟ هان؟ هیچی.فقط می گم: سلام مری. خوش می گذره؟

کیک،لبو و ژله بستنی. دلم کیک خونگیِ نرم و تازه می خواد. مامانم لبو تعارفم میکنه. می رم ژله بستنی درست می کنم.

Tuesday, December 28, 2010

چهل تیکه، رنگارنگ، یا انگیزه

یک نامه ای برای این دانشگاه ها باید نوشت و فرستاد به اسم نامه ی انگیزه (letter of motivation) که تا حد زیادی دفاعیات آدم را به بازی می گیرد. مثلا من، یه آدمی که بیشتر از اینکه دانشگاه بره و توی کتابخونه پرسه بزنه و دم لابراتوارهای بچه های تکمیلی( ارشد و دکترا) دخیل ببنده، توی یه مدرسه ای، سر یه کلاسی، توی یه جلسه طرح درس نویسی یا مشغول رایزنی با آدمک پژوهشی و آموزشی بوده....، حالا چه طور می تونه نشون بده که انگیزه داره وارد این زمینه تحقیقاتی بشه؟ هدف علمی من (Scientific Purpose) چقدر به نظر اون خانم یا آقای داور باور کردنیه؟ کجای این جمله هام باید بنویسم که توی این تجربه های پراکنده کاری (از پیش دبستانی گرفته تا سال پایینی های دانشگاه و وُرک شاپ کلونینگ!) چه چیزهایی به دست آوردم؟... توضیحش ساده نیست... یه لحاف چهل تیکه ست؛ هر روزش و ماهش به یه رنگ...

Wednesday, December 22, 2010

ایام دوستی

یک.مبایل رو سایلنت می کنم و تند و تند عکسای مطلب شماره اسفند دانش آموز رو راست و ریس می کنم. باید زود به متن ایمیل اتچ کنم که بنده های خدا حسابی معطل اند
وضعیت جی.میل ام مثل اکثر وقنای دیگه بیزی یه....
یهو یه باکس کوچیک پایین، سمت راست باز می شه.
نوشته:
-کجا بریم؟
(تعجب درونی من و ادب بیرونی:)ء
-سلام. چی؟
-گفتی چمدونامونو ببندیم. بستیم. حالا کجا بریم؟
بهش می گم. الان هیچ تصویری از اونجا توی ذهنم نیست و چند تا جمله ی دیگه که سعی می کنم اصلا آه و فغانی توش نباشه...
نمی دونم چرا؟ شاید چون اون فرزانه است....شاید چون کار دارم و می خوام مکالمه طولانی نشه.... شاید چون با پگاه چند دقیقه قبل همین طوری چت کردم و از توجه و مهربونی اش حس دوگانه ی خوشحالی و غریبگی بهم دست داده...
می گه:خلاصه رییس جون ما چمدون هامونو بستیم. تو بگو کجا بریم
-پس تو هم میای؟
-آره منتظرم.
و لب خند
دل خند

دو. اسم بعضی آدم ها رو میذارم فرّاش ذهن! یعنی حرف زدن باهاشون یا شنیدنشون، ذهن آدمو جارو می کنه
بعضی وقتا حسابی ذهنم به هم ریخته است. بعضی وقتا جمله ها توی ذهنم جابهجا ست. بعضی وقتا باید بلند بلند به دلیل ها و دفاعیاتم فکر کنم. بعضی وقتا یه گل و گوشه هایی چیزهایی پیدا می کنم که مدت ها گم شده بودن.
اولین روز زمستون با یه خونه تکونی امیدوارکننده به شب رسید
شُکر

Monday, December 20, 2010

رود

گاهی وقتا وقایع روزهای من پراکنده است و گاهی فکرهای من و گاهی هردو. در تمامی موارد راهی ندارم جز پاراگراف بندی و یک. دو. سه. چهار چیدن...
و صد البته که عادت ندارم زود به زود مطلب بنویسم. و عادت ندارم همیشه بنویسم.
پیش نوشت: پاراگراف ها دارای یک شماره و تیتر هستند.


یک.معلم-
احساس پیچیده ای دارم از دیدن عکس این پیرمرد آرام و عزیز و عزیز و عزیز... چهره اش برام خیلی زنده است. خیلی نزدیکه. خیلی همراهمه... مدام از خودم می پرسم: قبل از رفتنش هم این حس رو داشتم؟ از رفتنش غمگین نیستم. از دنیایی که دیگه آقای غیاثی یه جاییش زندگی نمی کنه و حرف نمی زنه و نفس، نفس نمی کشه غمگینم... یا بهتره بگم می ترسم.از اینکه آدم هایی که آقای غیاثی رو ندیدن دیگه هیچ فرصتی ندارن که ببینن و بشنون و حس کنن... (آره، بهتره بگم حس کنن. که من هم نه زیاد دیدن این مرد رفتم و نه زیاد پای حرف هاش نشستم...) و بعد با خودم می گم چندتا آدم دوست داشتنی دیگه تو ی دنیا هست که اگه از این دنیا برن احساس می کنم فرصت بودن کنارشون و نفس کشیدنِ همون هوایی که اونا نفس می کشن رو از دست می دم؟.... ء

دو. زمان- باید تو رو روی سِن ببینم؟ باید تو رو با همون گوش هایی که بقیه می شنون،بشنوم؟ مگه باید توقع داشته باشم که از توی گوشی تلفن یه نفر دیگه برام سلام برسونی؟ نه.
نه.

سه.دوستی ایام- یه رفیق و همکاری دارم که سعیده است و از نیمه های مهر همین امسال هفته ای یکبار با هم یکی-دو ساعت هم مسیریم و مسافر درون شهری و همین سعیده بود که روز تولد من کلی خاطره ی چرخنده رو با چندتا آهنگ ریخت توی کله ام،جلوی چشمام، نوک زبونم و حظ وافی. هی... دیروز هم یه فلش هشت گیگ ای رو پر از آهنگ هایی که فکر کرده شنیدنشون برای منم لذت بخشه داد دستم!
داره ژانر تازه ای شروع می شه! شاید لازم باشه از آدم های پررنگ این روزا یه چیزی بنویسم. شاید لازمه که یادم بمونه. شاید لازمه که بیشتر کنارشون باشم.
چشمهای باز.

چهار. سفر- تا به حال نتونستم اون طعمی که انتظار دارم رو از سفر بچشم.همیشه مزه دیگه ای می داده. و تو باید با همه حواست
بری سفر (با همه حس های پنج و شش و هفت گانه ات) که بتونی ویژگی هر سفر رو درک کنی و بشناسی.
انگار سفر تمرین تقویت این حس هاست. کش کردن راه های جدید برای ارتباط با بیرون.

پنج.کابوس-
خواب می دیدم که همه جا را آب گرفته و من و چند نفر دیگر دراتاقک زیر پله گیر افتادیم.
خواب می دیدم که در یک جمع خانوادگی نشستیم و به دخترک خواهر تو تجاوز شده است و یک نفر مظنون است. یک نفر که انگار من می دونم همیشه از ترس هایی از این جنس رنج برده... ء
خواب می دیدم که در فرودگاه کرمان ام. حالی شبیه حال دو شب پیش؛بی وزنی... و در نمارخانه ی آنجا مرده ام. اما همه صداهای اطراف رو می شنوم و توان ندارم که از جا بلند شوم.....ء

شش.زازله- دیشب در حوالی بم زلزله نسبتا شدیدی آمده است و کودکان و بزرگترها را ترسانده. زلزله آن هم در روز و شب هایی که در انجمن، فکر برگزاری مراسم 5 دی در ذهن خیلی ها جاری شده.... ء










Tuesday, October 26, 2010

لبیک، اللهم لبیک ! ای کرمان! ای بم دست نیافتنی..... ء

از پرواز جا موندم و اعصابم حسابی چیزی ه... فکر می کنید چرا؟ خواب موندم؟ نه. آزانس دیر اومد؟ نه، اصلا... بلیط رو جا گذاشته بودم و مجبور شدم وسط راه دوباره برگردم خونه؟ نه! وسیله مهم دیگه ای جا گذاشته بودم؟ نه! ... پس چی....؟
هیچی! فقط پرواز حجاج نازنین ه این روزا و شبا و نصف شبا، و از شانس رنگین من، تو سیستم کارت های پارکینگ ترمینال حجاج یه چیزی منفجر شده بود و خلاه سیستم کارنمی کرد و صف ماشین های ورودی به همه ترمینال ها، تا ناکجا آباد کشیده شده بود.... و من و 13 نفر دیگه فقط از پرواز کرمان جا موندیم و چند نفر دیگه رو هم دیدم که از تبریز جا موندن...
اعصابم ریخته تو هم! من الان نباید اینجا باشم................ ء

Monday, October 25, 2010

تولد - روزمرّه

هفت و پانزده دقیقه صبح. اصلا فکرش را نمی شود کرد. که یک خانم خانه دار ِ سر خلوت ِ سرِ کیف، این ساعت بیدار باشد و وقتی من در اتوبوس و در راه ِ یه لقمه نون واسه زن و بچه ام، زنگ بزند به مبایل و این طوری بشود اولین نفری تولد را تبریک می گوید!(اندر احوالات زن دایی جالب انگیز ما.... ) ء

کپک های نان و میوه خریداریم! به همین سادگی طرح درس رفت روی هوا! جناب اقای مسئول آزمایشگاه یادش رفته فلان چیز و فلان جا بگذاره و کی کی هم گفته: آخ اگه به من گفته بودی چه طور می شد و خلاصه از اونا انکار و از من اصرار، که من واسه دانش آموزای کلاسم امروز این مقدار کپک می خوام... و البته که به نظرش خیلی هم مهم و ضروری نمی اومد کار و بار من... و دست از پا دراز تر از آزمایشگاه قارچ شناسی دانشکده بهداشت ِ گل و بلبل راهمو کشیدم اومدم بیرون.... 10 صبح بود و ساعت 1 تعدادی بچه تو یه مدرسه ، منتظر آپولویی بودند که این جلسه می خواستیم هوا کنیم.... لب و لوچه م آویزون بود که باقرالدوله دست طلایی به دادم رسید. و به مدد آزمایشگاه مجهز و مزین شیمی فرزانگان بساط کروماتوگرافی رنگیز ه های گیاهی رو هوا کردیم... چه بی ربط و بی چاره! ء

این پژمان کجا راه می افته می ره هی، کله های صبح از کوه و دشت و دمن صبح به خیر می گه به ما! هی! یه کاری نکن آه چندنفر بگیرتت هاااااا

کادوی تولد 21 خرداد سه ماه تو کمد دانشکده موند، دوهفته دوباره برگردوندمش خونه! بالاخره به دست صاحابش رسید

قورباغه ای به نام فرخنده بچه های سوم دبستان بم می خوان مهره داران یاد بگیرند و از اول هفته دنبال نمونه های به درد بخورد موجودیم. این یکی دیگه راست کار آزمایشگاه قورباغه کُش فیزیو-جانوری خودمون بود... با یه گیر و ویری چارتا سوسول رو، به سرکردگی شیر زنشون، سارا ت، فرستادم برن از فلانی یه قورباغه بگیرن... خدا بهمون رحم کرد و یک عدد ماشین ما رو در بساطهای تولد وتولد چَری( همون الواتی و برگزاری تولد، تولد منظورمه) یاری می کرد... خلاصه این حیوون بیچاره، فرخنده، رو توی همون ظرف پلاستیکی ش، گذاشتیم روی داشبورد و به گشت و گذار می پرداختیم و هر از گاهی احوالی ازش دورادور می پرسیدند بچه ها که ناگهان میون خنده و خوشی های ما راننده جیغ بنفشی برآورد که آی! اومد بیرون... و پا رو گذاشته رو ترمز و راننده های عقبی بوووووووق! اینجا بود که سوپر من درس های قورباغه گیری ش رو در یک آن دوره کرد و یک زیر و دوخم فرخنده رو گرفت.... و دیگر صحنه ای که عابرین پیاده از جیغ و ویغ های سرنشینان ماشین شاهد بودند و کیسه ای از آب جوب پر می شد و خانوم دکترمون که با خونسردی صندلی عقب نشسته بود و همون موقع داشت به مریضش واسه اول وقت فردا وقت می داد،...بماند
سعیده تو چه کردی؟....عجیــــــــــــــب. خاطره کهنه زنده شد، ای رفیق تازه. توکه هیچ نمی دونستی هنسارد، این پسرک ایرلندی مو بور، یکی از دوست داشتنی ترین فصل های موسیقی بود که من کشف کرده ام....

روزمرّه. شاید بی انصافی باشد که آدم نبیند یک عده آدم روز و روزگارشون رو ول کردن جمع شدن یه جا که چند ساعتی رو ، به بهانه تولد من، خوش و خوشحال، با هم بسازیم... و من آخر امشب، فکرکنم روزمرّه ترین روز تولدی بود که تا به حال داشتم.
و چرا هیچ کدوم از اون خیال هام واقعی نشدن؟ چرا من حتی دوست یکساله ام رو ندیدم و نشنیدم؟ چرا همه چیز به غیر منتظره ترین طرز ممکن این روزها برای ما ساکت و بی صحبته؟ چرا امروز تموم شد و من بی لذت می رم که بخوابم تا فردا بشه و فرداش. ...

منتظرم. منتظرم خودتو نشون بدی ای روح شادی و رضایت! منتظرم از پشت این گوشی تلفن، یا از توی این مانیتور 12 اینچی، یا از توی حنجره این آقای خواننده... کجایی؟ توی کدوم فولدر، کجای این چار دیواری ها دنبالت بگردم امشب؟.... ء

5.55 صبح فردا می رم بم. پیش کودکان و دوستانم

Saturday, October 23, 2010

23

سرازیری و سربالایی های کوچه پس کوچه های سهروردی، و شنبه شب ها اتاق من، مهسا. ء


http://www.4shared.com/get/VxUfDWwf/_____.html






24'

Donna,Donna -by Joan Baez

http://www.4shared.com/audio/fZlH7_K-/Joan_Baez_donna_donna.htm


On a waggon bound for market
there`s a calf with a mournful eye.
High above him there`s a swallow,
winging swiftly through the sky.
How the winds are laughing,
they laugh with all their might.
Laugh and laugh the whole day through,
and half the summer`s night.
Donna, Donna, Donna, Donna; Donna, Donna, Donna, Don.
Donna, Donna, Donna, Donna; Donna, Donna, Donna, Don.
"Stop complaining!“ said the farmer,
Who told you a calf to be ?
Why don`t you have wings to fly with,
like the swallow so proud and free?“ + Chorus
Calves are easily bound and slaughtered,
never knowing the reason why.
But whoever treasures freedom,
like the swallow has learned to fly. + Chorus


Wednesday, October 20, 2010

بهترین

شنبه ها می چپیدیم توی بوفه حقوق و بزرگترین بسته های فکری هفته مون رو باز می کردیم و می گفتیم و می گفتیم و های های گریه و بیچارگی... آخرهای زمستون بود و اول های بهار. و همیشه یه بارون عجیب و بی سابقه از آسمون می بارید که دستش درست، می خواست بگه: تنها نیستیم... و انقدر پشت میز و صندلی های فَکَسّنی اونجا می نشستیم تا عدد میس کال های اون از خونه، یا عدد غیبت های من سر کلاس ویروس شناسی، شرمنده مون می کرد، یا امانمونو می بُرید... و بعد من باید می رفتم سر کلاس... و همیشه اون کیف لوازم آرایش ش رو در می آورد... و چه خوش بودیم از اینکه هیچکی ساعت 5بعداز ظهر، توی دانشکده حقوق ما رو نمی شناسه و کسی برداشت خاصی از کرم پودر مالیدن پای چشم های گود رفته و نوک این دماغی که سرخ شده، نمی کنه... و من می کشیدم خودمو تا کلاس 112 و اون می رفت سمت بی.آر.تی ها....


Tuesday, October 19, 2010

اولترا سانتریفوژ فارغ التحصیلی

چند روزیه همراه پیاده، سواره و پشت تلفن و چت و اینترنتِ همکلاسی های قدیم دانشکده ام. و به حق چیزهای ندیده و نشنیده، من سراغ "رفیق های سلام و علیکی"، و "رفیق های خوبم، چه طوری" رو می گیرم و اصلا هم دروغ نمی گم و خودمو بی خودی، مردمی جلوه نمی دم. حقیقتا برام جالبه بدونم کی کجاست، کجا می ره ؟ نقشه داره؟...اِه! پس اونم؟ نه بابا! اون که می گفت....و خلاصه پر از تعجبه این قصه های همشاگردی ها... یکی که همیشه بکوب درس می خوند می گه :نه بابا ارشد چیه؟ می خوام برم دنبال یه کار زود باز ده! بزنم تو خط بازار... و یکی که تو عمر چهارساله لیسانس اش 2روز متوالی تو دانشکده رویت نشده بود داره واسه کنکور لیسانس به پزشکی می خونه، شاگرد اول مون که اصطلاحا "اِستِرِیت" شد به ارشد هم می گه: می خوام انصراف بدم برم، می گن خارج بهتره.... ء
بچه ها رو انگار با دور 14000 سانتریفوژ دارن می کنن... عجب. ء

24

یک.یکی دوهفته ای است که هر صفحه ای از هرسایتی مر بوط به آموزش هرچی (علوم و زیست و ازمایشگاه و پروژه...) باز می کنیم. ان لاین کورس دانشگاه کونکوردیا ست و دوسه تا ستاره که گفته بیاید! بیاید! آموزش علوم گذاشتیم براتون! های معلما... عجب

دو.رفته بودم کادو تولدش رو بخرم، دوبه شک بوده آیا بخرم آیا نخرم... هی همه پرسیدکتاب خونه؟ گفتم: نه. الان دیگه فک نمی کنم.پزشکی می خونه. الان استاجره... و پرتی میزدند زیر خنده که چرا پس کتاب بهش می دی؟ و پیش خودم میگفتم: پس چی بخرم؟ النگو؟!
کیف هردومون حسابی اما کوک شد. لابلای کادو های تولدش، بلوز و دامن و کیف و کلاه، چشمم افتاد به کتابهای توی پاکت و جیغش رفت به آسمون! که مرسی. من رسما 3سال بود چیز به درد بخوری نخونده بودم! همه سالهای دبیرستان جلوی من و سولماز می نشستند، با اون رفیق کله پوک دیگه ش،مائده! جلوی ما می نشستند، البته اگه می اومدند سر کلاس ها و چندتایی تو سوراخ سمبه های مدرسه اتراق نمی کردن به ورّاجی و چرند و پرند گویی... هی... حالا خانوم دکتر دارن می شن. و یه سال دیگه یه مریض های بدبختی می افتن زیر دست اینا

سه.به خودم و تو که نگاه می کنم احساس می کنم سال ها گذشته و بچه ها همه رفتند مدرسه... و ما کجای کاریم؟

چهار. بوی 24 میاد. به طور مخصوصی از هرجایی که این روزا می رم. به هرجا که نگاه می کنم، به خیلی چیزا که گوش می سپرم.... ء

Wednesday, October 13, 2010

از روزگار ما- روز جهانی خاطره

یک. فاطمه را برای این آخر هفته راهی کردیم بم. خودش نمی دانم چقدر، اما من خیالم راحت نبود وحتی حوالی ساعت 4 از خواب بیدار شدم که از هواپیما جا نماند (یا نمانم... ) این هم یک نوع بیماری است. و ظهر زنگ زدم گفت که ساعت 12 و نیم ظهره و همه جا امن و امانه.
امیدوارم. به پروژه ی تدریس علوم در بم. به دغدغه مندی خودمون بیشتر امیدوارم. به همکار های تازه و توانمندتری که سعی می کنم پیدا کنم برای این پروژه. به قوی تر شدن خودم برای به انجام رسوندن این کار...
دو. روز جهانی خاطره است. معمولا عادت ندارم عکس های قدیمی ببینم.صبح در گنجه را باز کردم و عکس های سفر تالش.... مثل قبل خوب و لذیذ!
ای صفورا ! تا ابد خاطره ی این سفر لبخند می کشونه روی صورت آدم
سه. گفتم که روز جهانی خاطره است... چند تا از دوستای دبستانم رو که هیچ خبر نداشتیم از هم رو پیدا کردم در فیس بوک و بازارش این روزا داغه داغه...
امروز لابلای صفحه های همشاگردی های دبیرستان پرسه می زدم و عجیب که از هر دونفر،یک نفر این هفته اخیر، با یه عکس از روزا و کلاسای مدرسه، دیوارشو مزین کردن. عجب داستانیه ها. بعد از 5 سال....
چهار. بعضی وقتا اصلا پای خاطره هم به میون نمی آد. آدم یه درد دیگه شه! مثلا اگه من امروز توی خیابون، یه نفر آدم قدیمی رو، مثلا رویا صباغ نوین (که حتی روزای مدرسه هم از سلام و علیک بیشتر با هم حرفی نداشتیم) توی خیابون ببینم، باور کن که چند ساعتی کیفم کوکِ کوک می شه.
پنج. پاهام درد می کنه. فکر کنم دارم دارم قد می کشم. مسئله هام داره عوض می شه... دلخوشی ها، دغدغه ها دارن تغییر میکنن.به بهانه خیلی از این "یک ساله" ها حساب های قدیمی ام رو شدن برام! هه. نفس عمیق.
شش. یک کار عجیب کردم. پریروز رفتم خرید حلقه! و همه هی به من و دوستم نگاه می کردن و با خنده می پرسیدن آقای داماد کجان؟ و دوست جان توضیح می داد که سر کلاسن... امتحان رزیدنتی دارن آخه 2سال دیگه.
خوب بود. خودم هیچ وقت تنها وای نمی سادم پشت شیشه طلافروشی طلا نگاه کنم



Saturday, October 9, 2010

روز نوشت؛ از بم

می دونم که می خوام از بم بنویسم اما نمی خوام فقط از بم بنویسم. بم داره یه شخصیت مستقل می شه. داره جریان ساز می شه. داره سرک می کشه توی زندگیم... خودش و آدماش، سارا و علی که این بار فهمیدم آشناتر اند برام، و صفورا یی که (باورکن!) روحش در پروازه اونجا، و سحری که...سحری که....بماند، و یاسی که دغدغه مند بودنش کیف منو کوک می کنه، و پیوستگی بهادر ،و شروع محدثه این قدر آرام و روان، و بچه هاش؛ بچه های بم.

Saturday, July 31, 2010

می گذرد و می گذراند، یا بهتر است بگویم: صفر حدّی

شاخ چند تا قول را شکستم...
رفتم سراغ استاد و پروژه ی معوقه ی لیسانس کذایی
دفتر انجمن و جلسه بنرهای باغ وحش، داراباد ، و پیش جلسه روز یوز و بازی هایش
رشد و پی گیری مطلب های شماره یک و دوی دانش آموز
یادداشت جلسه های مدرسه نورا
گروه بندی ها و تکیل فرم پروژه های فرزانگان

یاد حرف مائده ی کوچک می افتم همش امروز،که شُل ش کن، خودش راه می افته...
چهره م شبیه استیصاله.
و بی کتابم. یعنی بی احساس به کتابم! در کتابفروشی محبوبم ایستاده بودم و خیره به قفسه آن روبرو. و دلم اصلا نمی رفت. پس چه حال مسخره ای.
یک کافه جدید.
راستی، بارگاسه چه خبر است دختر؟
امشب دیگر حرفی نمی زنم. خیالت جمع
.

عدسی 1000 ایکسِ کلاس "مشاهده زیر میکروسکوپ" -3

یک.نگاهی به لیست می اندازم. سه ردیف جلوی چهار ده دانش آموز کلاسم تیک خورده است. یعنی امروز و هفته بعد اینجا می آیم و این بچه ها را می بینم. به کم عمقی رابطه ها و قاعده های کلاس 5 جلسه ای مان فکر میکنم.... نمی دانم. نمی دانم از این بچه ها چه طور می شود بازخورد گرفت؟ هنوز نمی دانم... ء

دو. شروع می کنم. کار این جلسه ادامه جلسه قبل است همان نمونه های جلسه قبل را میان گروه ها تقسیم می کنم. طوری که هیچ گروهی اسلاید های جلسه قبل دستش نباشد. این بار هم وسط کلاس یک طناب بلند کشیده ایم و رویش اطلاعاتی راجع به نمونه ها آویزان کرده ایم. بچه ها اسلاید ها را که می گیرند، سعی می کنند میکروسکوپ را با دو بزرگنمایی 4 و 10 تنظیم کنند. برای بعضی گروه ها علی رغم تکراری بودن نمونه ها، خیلی هم آسان نیست که تشخیص بدهند، این مربوط بخ چیست و کجاست و چه و چه... چند نفری سرگردان اند و جلو افتادن گروه های دیگر انگار نگرانشان می کند که عقب بمانند.... و مثل همیشه طاقت ندارند.... ء
سعی می کنم گروه هایی که جلو افتاده اند را با ترفند ها و بازی های دیافراگم و پیچ کنتراست میکروسکوپ ها سرگرم کنند که گروه های دیگر هم برسند. حالا نوبت به این می رسد که هر گروه مطلب مربوط به نمونه اش را از روی بند ِ کلاس (!) پیدا کند. هر گروه 2 تکه کاغذ 1/4 آ چهار را باید از بین مطالب گروه های دیگر پیدا کند. هرج ومرج در کلاس راه می افتد. اما همکاری دوتا گروه امیدوار کننده است.
کمکشان می کنم که مطلب اشتباهی گروه دیگری را بر ندارند. کاغذ هایشان را که برداشتند، باید ک پاراگراف نوشته رویش را بخوانند و خلاصه اش را سعی کنند که برای کلاس توضیح بدهند.
خوبی نمونه ها این بود که در انتخاب مطلب های مربوطه شان می شد ارتباط و انشجام را رعایت کرد. مثلا گروهی که نمونه اش آرواره ی سوسک بود، چیزهایی در مورد ضمایم دهانی حشرات می خواند و گروه دیگری که نمونه اش شاخک حسی پشه بود، می خواند که این شاخک در پیدا کردن غذا به حشرات کمک می کند. و به این شکل بچه ها موقع ارائه می توانستند ر بحث های مربوط به هم شرکت کنند.
خودم مطلب ها را مرور کرده بودم و می دانستم کدام نوشته به کدام نوشته ربط دارد. سعی می کردم خودم توپ یک گروه را پاس بدهم به گروه دیگری...
اشکال اجرایی این بخش این بود که به اخر های کلاس نزدیک شده بودیم و مسئله مایو پوشیدن و استخر جدّا جدی است!!! باور کنید.... ء
با این وجود 2گروه بودند که باز هم جلو افتاده بودند. خوشبختانه آزمایشگاه این مدرسه با قفسه های کتابخانه ش یک جاست و 4 نفرشان را فرستادم سراغ دایره المعارف جانوران و توانستند چیزهای اضافه تری هم چپیدا کنند. به نظر می رسیدحشرات کلا موضوع جالبی برای بچه ها باشد

سه. این جلسه یاسمین با سرعت و دقت زیادی کارمی کردامابه نظرنمی رسید بتواند به هم گروهی اش کمکی بکند. او هم جزو کسانی بود که سرگرم دائره المعارف ها شده بود. اتفاق مبارکی هم بود. دو تا کتاب راجع به شگفتی های دنیای جانوران پیدا کرده بود و خواست که امانت بگیرد و گفت که می برد دفتر معاونت شان که اسمش را بنویسند... برایم خیلی مهم بود این ابراز علاقه اش. و نه مثل بعضی از بچه ها که کار ارائه مطلب را نیمه کاره رها کردند و نه حتی مثل آن چند نفر دیگر دائره المعارف ها را بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن برگرداندند به قفسه ها، او دلش خواستکه چیزهای بیشتری از آن کتاب ها را بخواند. برایم مهم بود چون به نظرم بچه های این سن و حتی بزرگتر ها، خیلی کار ها را به خاطر دریافت تشویق انجام می دهند. اما این دخترک کمتر حتی کوچکترین تشویقی می گیرد. جاهای زیادی از کلاسم هست که اجازه نمی دهم هم کلاسی هایش اعتراض های بی مورد به کار و حرف و دست خط و جایش بکنند... نمی دانم. اوصاف ناراحت کننده ای دارد این جبهه گیری ها.... اسم دیگری ندارم که رویش بگذارم

چهار. امروز با نگاه کردن اوضاع کلاس و بچه ها به یک حدس رسیدم. انگار بچه ها از همین روزها، در همین سن، نارضایتی را یاد می گیرند. با ابراز نارضایتی تقاضای کمک می کنند. با ابراز نارضایتی از زیر کار در می روند. با ابراز نارضایتی اشتباه خودشان را گردن بغل دستی شان می اندازند و بهانه می گیرند. نمی دانم. کم طاقت اند فقط یا تجربه بهشان نشان داده که این بهترین راه خلاصی است.

پنج. تازه از بم برگشته ام. قیافه آن کوکان هنوز جلوی چشمم است و خنده هایشان. و آن همه شگفتی از مسولیت پذیری این کودکان 7،8، 10 ساله و دوستی که بین شان بود

شش. یک اتفاق عجیب افتاد امروز. ریزه میزه ترین کلاس آخرهای کلاس آمد سراغ یاسمین که : یاسمن مدادم رو پس بده. می دونم تو برداشتی ش! یاسمن هم درگیر کتابش و فقسه کتابخانه بود و آرام و بی حواس انگار، دو سه بار پرسید: مدادت چند بود؟ و آن گوچولو هی تکرار می کرد که: گفتم مدادم رو بده! کی کی دیده آخرین بار روی میز شما بوده. و ای وای که یاسمین می پرسید: مدادت از کدوما بود؟ اونایی که خط زرد دورش داره؟ و خودش ادامه می داد که اونا فکر کنم، 300 ، نه فکر کنم 200 تومنه.... خلاصه رفتند هردوشان، یکی رفت دفتر معاونت که کتاب قرض بگیرد و یکی رقت صف ببندد برای استخر... من هنوز مشغول جا دادن کتابها در قفسه ها بودم که آن کوچولو برگشت. رفت پشت سر من و سراغ یکی از میزها، ... و بعد شنیدم که گفت: ششش...ایناها، مدادم اینجاس.... داشت از کلاس می رفت بیرون که صدایش کردم و پرسیدم: فاطمه، فکر می کردی مدادت چی شده؟/ خانووم فکر می کردم یاسمین برداشته، آخه قبلا هم مداد بچه ها رو برداشته باز هم... نگاهش کردم و گفتم: فکر نمی کنی یه معذرت خواهی به کسی بدهکار باشی... سرش رت به نشانه تایید تکان داد. خودم هم نمی توانستم بیشتر از این رو برویم نگهش دارم. خداحافظی کردم کهبتواند از کلاس بیرون برود و لابلای صف استخرشان گم شود... آخ
رفتم دفتر و تعریف و تمجید معلم ها مثل پتک توی سرم صدا می کرد. آخ از ما


عدسی 1000 ایکسِ کلاس "مشاهده زیر میکروسکوپ" -2

یک. 3تا از میکروسکوپ ها نو نوارند و عدسی های قوی تری دارند، 4تای دیگر از ان تک چشمی های قدیمی است. پس بنا به قرار جلسه قبل، گروه ها در جهت چرخش عقربه های ساعت جابه جا شدند. اما این اصلا به این معنی نبود که دعوای گروه ها و جاها و صندلی ها را توانیتسم حل و فصل کنیم.

دو. برنامه این بود که بچه ها نمونه های لام های آماده برش های مختلف را مشاهده کنند.
نکته اول این بود که لام هایی که در مدرسه موجود بود، کیفیت بالایی نداشت. یعنی برش ها و رنگ آمیزی ها دقیق و زیبا نبود! و متاسفانه نمونه هایی که در بازار پیدا می شد، هم چنگی به دل نمی زد. بهترین ها چینی بودند، با قیمت هایی در حد 12 لام نمونه جانوری و گیاهی، 30 هزار تومان. و می دانستم که بعد از من خدا می داند چند سال بعد یک نفر سراغ این نمونه های بیاید و چند دانش اموز دیگر، بعد از شاگردهای این کلاس چشمشان به این نمونه ها بخورد....یادم افتاد که از زمان دانش اموزی خودمان، در ان یکی دوجلسه ای که پای من و دوستانم به ازمایشگاه زیست باز شد، یک اسلاید های امریکایی قدیمی وجود داشت که معلم پدر آمرزیده ما در 7 سوراخ قایمشان کرده بود... رفتم فرزانگان و بگرد و بجور، در یکی از کمدهای بی ربط آزمایشگاه پیدا یشان کردم. و شگفت از این همه دقت و ظرافت در کار تاریخ روی یکی از جعبه های 1987 بود. (اووووه....سال تولد من...) چندتایی شکسته بود و چندتایی بی نام و نشان شده بود! ولی یک تار مویش می ارزید به صدتا چینی و ایرانی.... ء

سه. از بین نمونه ها، بخش هایی از اندام های حسی و حرکتی جند حشره را انتخاب کردم. سایز نمونه ها به نظرم مهم می آمد. اینکه با بزرگنمایی 4 و 10 بتوانند تصویر خوبی مشاهده کنند و مقیاس این مشاهده برایشان ملموس باشد. شاید نمونه ای گیاهی (ساقه و ریشه و ...) خوش رنگ و لعاب تر بودند، اما فهم برش عرضی و طولی، یا فهم اینکه این چیزهایی که می بینی بافت های مختلف هستند، به نظر مشکل می رسید برای بچه های سوم دبستانی.
پس تمرکز کار این جلسه را صرفا گذاشتم بر روی تنطیم میکروسکوپ و بالا پایین کردن استیج. و آخر سر هم حدس زدن اینکه نمونه ای که مشاهده کردید، چه می تواند باشد. ضمایم دهانی سوسک، فلس های بال پروانه، بال زنیور، پای عنکبوت، شاخک حسی پشه، لارو و پشه انوفل...
بعد یک طناب وسط کلاس بستیم. برای این قسمت عکس هایی با بزرگنمایی مختلف و میدان دید های متفاوت از تصویر هایی که بچه ها زیر میکروسکوپ می دیدند را پیدا کرده بودم و پرینت گرفته بودم. این عکی ها را روی این طناب آویزان کردیم و هر گروه می آمد تا تصویر مربوط به خودش را پیدا کند. کمی در کلاس هرج و مرج شد اما نتیجه خوبی داشت. بر اساس چیزی که از صفورا خوانده بودم، بچه ها در توصیف ضعیف اند. فکر کردم این عکس ها در تشخیص شان کمک بزرگی است... (فکر می کنم ضعف در توصیف آن چیزی که مشاهده می کنند مشکل بچه های این سن و این کلاس باشد...)

چهار. تنظیم و کار با میکروسکوپ های جدید (و به قول خودشان آن بزرگها!!) طبعا برای بچه ها اسان تر است. اولین گروه که توانستند یک تصویر رنگی ، هرچند تار و نا مشخص، از پشت این چشمی ها ببینند بقیه هم انگار باور کردند که می توانند با این هیولاهایی که همیشه از دور بهش دست زنده بودند، کار کنند.
پر از هیجان شده بودند. شاید بتوانم بگویم برای این آزمایشگاه و برای این بچه ها امروز کار کوچکی کردم.


پنج. همچنان از مشاجرات و ناسازگاری های این وروجک ها در عذابم!! کلاس همیشه در اعتراض است. یکی از ناراضی ها امروز نیامده بود. و من فهمیدم که با یک گل بهار نمی شود.... ء
بیشترین چیزی که برایم ناراحت کننده است، جبهه گیری بچه ها نسبت به بک نفر است. برای من، این وروجک از باهوش ترین و کتابخوان ترین بچه های کلاس است. هیکل درشت تری هم دارد. اما آب هیچ کس با این بچه در یک جوب نمی رود. و کم کم دارم باور می کنم که بقیه بدجوری پا روی دمش می گذارند و در هیچ جمعی راهش نمی دهند...
( و این بچه، یاسمین، یکی از همان دونفری است که قیبلا توضیح دادم که اولیای عزیز مدرسه، هم گروهی شدن و بغل دستی شدنشان را موقوف اعلام کرده بود... آن نفر دیگر هم غایب کلاس امروز بود ...بازهم پاک کردن صورت مساله.....) ء

شش. تجربه ی شادی بخشی نیست. ، طبق معمول، این رفت و آمد های هفته ای یکبار در یک مدرسه یک جای این شهر هزار رنگ.... ء

Sunday, July 4, 2010

عدسی 1000 ایکسِ کلاس "مشاهده زیر میکروسکوپ" -1

شاگردان دبستانی دارم که هر یکشنبه سعی می کنم تکه هایی از شگفتی های ریز ِ دنیای زنده را نشان شان بدهم. برایشان هرهفته نمونه های میکروسکوپی تازه می برم، لام های تازه. و آنها از پشت عدسی های 4 و 10 و 40 ، نمونه ها را نگاه می کنند. و من هم آنها را و کودکی ها و گره هایشان را سعی می کنم که ببینم. شاید با چشم هایی تیز تر، شاید با عدسی هایی بزرگتر و قطورتر از چشمی های میکروسکوپ های آنها....
4هفته دیگر هم، یکشنبه ها، از این کلاس می نویسم. کلاس مشاهده، تمرین مشاهده برای خودم... ء

یک.
جلسه دوم بود اما بازهم نشستن و جا گیر شدن شان 10 دقیقه طول کشید. 4تا از میکروسکوپ ها تک چشمی و قدیمی است و 3 تای دیگر را امسال خریدند و از آن چینی های دوچشمی و خوش قیافه است. و اختلاف سر جا و میکروسکوپ به نظرم طبیعی بود. خلاصه قرار شد که هر جلسه گروه ها جایشان را در جهت عقربه های ساعت یکی جابه جا کنند که همه با همه میکروسکوپ ها کار کنند
دونفر را که از جلسه قبل کنارهم نشانده بودند، پایشان را کرده بودند در یک کفش، که خانوم به خّدا ما نمی تونیم بشینیم پیش هم، می پرسم چرا؟ می گوید: خانوم بهمون گفتن اگه بازهم پیش هم بشینیم سالِ دیگه ثبت نام مون نمی کنن! این رو که گفت دلم قیلی ویلی رفت که هیچ جوره جایشان را عوض نکنم. یکی شون سخت تر است و کوتاه نمیاید توی کارها. آن یکی تیز تراست، اما زودتر با من همراه میشود، و به نظر می رسد که اوضاع از کنترل خارج نیست و هردو در کارها با انگیزه خودشان (که البته به هیچ وجه هنوز کار تیمی نیست!، شرکت می کنند... ء

دو. رقابتی کردن فضای کلاس بعضی وقت ها جواب می دهد و بچه ها را سر شوق می آورد.. فعالیت اول 14 فسمت بود، و بچه ها هم 14 نفر و گروه های دوتایی. تجربه اما نشان داده که برای 7گروه، رقابت معنی خاصی نمی دهد و تعداد تیم ها بهتر است بیشتر از 2-3 تا نشود. همان اول کار 7 نفر سمت چپ شدند، گروه فرد و فعالیت هایی که شماره فرد را جواب می دادند و گروه سمت راست کلاس شدند گروه زوج و باقی قعالیت ها را باید جواب می دادند. این طوری حوصله هیچ گروهی سر نمی رفت، چون نوبت هایشان یکی در میان، پشت سر هم بود
یک چیزی برایم جالب بود، هیچ کدام از بچه ها اول و اخر و وسط کار نپرسیدند که
جایزه گروه برنده چیه؟ یا که چی اصلا اگه برنده بشیم؟ حدس می زنم، این بازی و دو تیم شدن، تاریخ انقضای طولانی نداشته باشد و جذابیت اش دفعه بعد اندازه امروز نباشد. اما قطعا مدل انگیزشی کردن فعالیت ها می تواند چیزی سالم تر از مداد و تراش و کارت باشد و حتی تشویق های زبانی و نگاه متفاوت معلم به شاگرد... مقوله پیچیده ای است که حرف هایش در زهنم بی نتیجه است هنوز... هنوز نمی دانم

سه. خانوم یه ربع به یازده است ها! خانوم ما می تونیم بریم مایو مونو بپوشیم؟.... چند نفری می روند و چند نفری می مانند. یکی از کوچولوترین هایشان با قُر می گوید: خانوم ما پوشیدیم مایو مونو اما می خوایم بریم. از این همه سرعت انتقال فکر به کلمه اش لذت می برم... ء
از همه می خواهم جلسه بعد، 5 دقیقه زودتر بیایند سر کلاس... و یکی با رضایت می گوید: بااااشه خانوم... و می رود، سرمست انگار.... چند نفری که مانده اند با ذوق می روند سر جعبه ی نمونه ی لام های آماده: روزنه برگ، بال حشره، کیسه ترشحی، اپیدرم گیاه... و به زور و زحمت می خوانند و حدس هایشان در مورد اینکه اپیدرم چه جور چیزی می تواند باشد یا کیسه ترشحی کجای ادم می تواند باشد... قهقه ام را با نمود لبخند نشان شان می دهد... یکی شان خجالت می کشد... ء

چهار. با دو نفری که یا استخر نمی روند و هنوز نیامده اند دنبالشان، دوشاخه ها را از برق می کشیم و آنها با دقت سیم ها را دور پایه میکروسکوپ ها می بندند.
- خانوم شما تا حالا با کسی قهر کردید؟
- قهر؟آره...
- برای همیشه؟
- نه.
با تعجب می پرسد : چرا؟!
- چون خیلی زود یکی اشتباهشو ....
و انگار که نمی خواهد دلیلش را بشنود.قصه تکراری است...
- خانوم این بهار، بهار رو که می شناسید؟ (می دانستم... همین امروز زور زورکی و توافقی گروهش را با یکی دیگر عوض کرده بود...) خانوم این بهار با ما قطع رابطه کرده... می گه:مامانم گفته من نمی تونم با تو رابطه داشته باشم... ء
پشتش را می کند و کیفش را جمع و جور می کند. هم گروهی تازه اش دهان باز می کند که:
- خانوم راست می گه! امروز صبح... ما هم شاهد بودیم....
و نیکی کوچک و متحیر و متفکر دسته کیف پاپکو ی گل و گلی اش در دستش حا می دهد و از کنار ستون وسط کلاس می رود و بی خداحافظی...
- اصلا خانوم ما هم دیگه از دستش خسته شدیم... ء
ازآمدن و رفتنش غافلگیر شدم.
هر دو رفتند بیرون و در نرده ای آزمایشگاه پشت سرشان به هم خورد ء



Tuesday, June 29, 2010

بوی زندگی می آید. لطفا زیر اجاق را کم کنید! ء

یک. برگشته ام باز به دبستان. بازهم: اجازه خانوم می شه ما بریم اب بخوریم؟ خانوم ما با این هم گروهی نمی شیم! خانوم می شه ما گروه 3 نفری بشیم؟ آخه خانوم ما تازه باهم دوست شدیم! خانوم می شه ما یه دقیقه بریم حیاط؟ لیوان مونو دم آبخوری جا گذاشتیم... باز صندلی های رنگی، یاز دخترک هایی که یه روسری با عکس میکی موس بیخ گلوشون گره زدن، باز سوال و سوال و سوال، و وقتی به وجد می آن دیگه تویی که شگفت زده می شی خانوم معلم!... ووو... مغز این کودکا به کجا ها راه داره... فکر نمی کردم که به این زودی برگردم باز به دبستان! می ترسیدم بعضی چیزها رو یادم رفته باشه. تحمل، آرامش، درک کودکی... یاد اون باری می افتادم که یه بچه به اسم پردیس رو از کلاس فرستادم بیرون (و تو، صفورا بعد از کلاس گفتی بهم: این جوری، تو هم که مثل بقیه ای... ) آرامش، درک دنیای 9 سالگی...حتی دست خط پای تخته ای ام... تند که می نوشتم یهو یادم می اومد دندونه های س و ش رو نباید بکشم و سر هم شون کنم، الف های کوتاه خوانا نیست، ت و ب رو مثل ن نباید نوشت، ک و گ باید بلند تر باشن... بچه های نازنینی اند. رفتم که یک جلسه جای معلم از راه نرسیده شون، وایسم، موندگار شدم. براشون یه طرح هایی برای "میکروسکوپی" و هیجان های دنیای میکرو دارم...

دو. آخه بالاش نوشته: فیض کاشانی سنترال بنک! ایده ی خودش بود و خودش هم طراحی کرد، چقدر هم عالی! عصر رفتم پرینت گرفتم شون. حالا این مستطیل های 8در10 رنگی و اون عددهای 1 و 2 و 10 و 50 که روشون نوشته، شدند واحد پول داخلی مدرسه؛ گیل! یک گیلی، دو گیلی... هنوز تبدیل واحد به پول رایج مملکت نداره و فعلا اسباب ِ بازی ها و گنج یابی های ما و بچه ها توی مدرسه است. خواهم گفت...

سه. حالا تو جنوب یا شمال یا شرق و غرب نیویورک به بچگکان امریکایی و مهاجر، درس علوم می دی و من زیر کولر نثر ایوان کلیما رو می خونم، و خودم و تو رو می بینم که روی پله ی اول ودوم خانه پدری (همان حیاط خلوت دانشکده ادبیات) نشستیم، و تو چه راحت و چه راحت و چه راحت از رسم روزگار می گی... و من نوزده بار به یاد تو رفتم مولی. می دونستی؟ کجایی؟ که از پراگ برای من حرف بزنی؟ کجایی که از جادوی زمان حرف بزنی؟ که از سوسیو-ساینس برات بگم؟ کجایی که خیال بریزم و بریزم؟ از کتابفروشی برات بگم، تو از جوونی بگی. دلم برای لبخندت تنگ شده، دختر! کجایی؟ معلوم هست؟...

چهار. اطلاعیه! اطلاعیه! خواهشمند است به من موسیقی هدیه بدهید. فقط لینکش رو، یا حتی اسمش را که خودم بگردم و بجورم! در مضیقه به سر می برم