Wednesday, September 21, 2011

دوباره سفر



اشکالی نداره که مادر پدر آدم نفهمن که چرا ما قرار با کابینت ساز و نصّاب و خیاط رو باید عقب بندازیم و سه روز توی این هوای ابری و بارونی بریم مازیچال، و دلمون هم غش و ضعف بره تا به اون جنگل های خیس و نمدار برسیم
اشکالی نداره که...که از دیدن 2 کیلو بادمجان و گوجه فرنگی و این سیب زمینی های گرد و زیبا و لیمو ترشا، خون مادر خانواده (ظاهرا) به جوش بیاد امروز.
اشکالی نداره که به عقل آدم شک کنن اصلن و هی به آدم غضب... من دلم بی تاب کندن از این شهره. دلم بی تاب سفریه که خیال جادّه و همسفراش، حتی، آدمو سبک می کنه

Friday, July 29, 2011

نیاز به گروه

همین که آدم هایی هستند که می شود کنارهم بنشینیم و راه برویم و چرت بزنیم (حتی!) که اصول و قاعده هایی را یاد بگیریم و یک چیزهایی برود در مغزمان، خودش لذت بخش ست، یک لذت فراموش شده! ء
این که وقتی می خواهیم تعریف مساله کنیم در یک کارگاه روش تحقیق، دیگر نیازی ندارم من،که توی مغزم
مهم و غیر مهم را (مثل کلاس های روش تحقیق دانشکده)حلاجی کنم و می توانم به روشنی مساله هایی که این 3-4 سال اخیر درکلاسهای درسم با آن مواجه بوده ام را بیان کنم، خوب است.
... این جا تکلیف ام با خودمو تجربه ها و علایقم روشن است.
این که دانش کم یا کم تجربگی یک نفر نسبت به بقیه افراد، اینجا باعث نمی شود که ایده و انگیزه کمی از کلاس دریافت کند، عالی ست.
این که ساعت های مفیدی را با آدم هایی میگذرانم که به علاقه ها و انگیزه های شخصی شان فکر می کنند در روزانه هایم موثر است.
این که اصلا یک نفر می آید یک جایی، که به یک عده آدم چیزی یاد بدهد و افاده ی استادی ندارد جای شکر دارد.
من نیاز به گروه را وقتی دارد این نیاز تا حدی پاسخ گفته می شود، بهتر درک می کنم.

Monday, July 4, 2011

یادم بماند


ایراد از آن آینه قدی نبود، یا از آن مادر و دختری که روی مبل، روبروی من نشسته بودند و منتقدانه (یا هر چیز دیگری...) نگاهم می کردند، یا آن خانم فروشنده. ماجرا دنباله بلند و چین های زیادش بود که آدم را جادو می کرد... آن دو تا گل پر دار، روی سینه و کنار دامن، دراپه های روی کمر و آن توری که مسئول پرو، روی سر آدم می انداخت و می پرسید: "چه طوره؟" ...

تا دیروز، من، نه آن وقتی که لاک نارنجی پررنگ را با دست چپ روی ناخن های راست می زدم، نه آن وقتی که ردیف های منظم و پشت سرهم برلیان ها را روی انگشتم نگاه می کردم، نه آن وقتی که لیست مهمان ها را روی کاغذ می نوشتیم، نه آن بعدازظهر تا شب هایی که دنبال آدرس فلان باغ و فلان تالار و رستوران، شهر را بالا و پایین می کردیم (و می کنیم)، یا با آن نیم نگاه هایی که به شمعدان های کنار آینه می انداختیم...، هیچ لحظه ای احساس نکرده بودم که کم یا زیاد، تحقیقا یا تخمینا، که همان عروس ای ام که دغدغه ی کی و کجا ی یک مراسمی را دارد و چگونگی این اتفاق ذهنش را (حسابی) درگیر خودش کرده. شبیه عروس های همیشگی، کیفم پر است از کارت های طلا فروشی و مزون، یا منوی یک و دو و ویژه ی تالار و رستوران... مکالمه های تلفنی ام گاهی فقط مختص این است که از تازه عروس های دور و برم سوال کنم: "حلقه شان را از کجا خریده اند؟ یک راست رفتند بازار؟ کریمخان چی؟ به درد نمی خورد؟" ... عجب می گردد این روزگار و می گردیم ما... ما کجا و تور و والان کجا....



Wednesday, January 19, 2011

تعمیم و فراکسیون


بزرگترین قابلیتی که من دارم قابلیت تعمیم ه.
مثلا وقتی یه حرف نابجایی می زنم و حال یه رفیقیو خراب می کنم، فکر می کنم همیشه من همین جوری بوده ام و همیشه حرفای نابجا زده ام. هر جایی و پیش هرکسی. و تو ذهنم اون وقت دنبال نمونه های دیگه ش می گردم. و پیدا می شه. و مشکل اینجاست که پیدا می شه! و می بینم خیلی هم نادر نبوده خب...اوه! پس یه جای کار می لنگه حتما
و فکرش می پیچه تو مغزم. و می ره توو، توو تر...و چه زلزله ای...
ابنیه ی "من" آوار می شه.

از ضعیف نمایی بدم میاد.
ولی خرابم.

امروز تو بکی از این نامه های توصیه-موصیه، داشتم به جای استادم (که انگلیسی ش از منم داغون تره!) می نوشتم: اون توانایی بالایی در حل مسئله داره و چه طور و فلان
و چه تناقضی.
خودم باور نمی کنم.
من روزی یکبار حداقل می گم: خسته ام. و این یعنی روزی یه مسئله به مسئله های حل نکرده م اضافه می شه
و کولم درد می کنه
دیگه پیاده رو شهر من نیست.
دیگه بارم سبک نیست برای پیاده رفتن

یاد یه چیزی افتادم.
یاد ماسه بادی های مرنجاب. که وقتی با پامون به یه تپّه ماسه ضربه می زدیم، لایه لایه روی هم خراب می شد. ذره ها روی هم لیز می خورن و فرو می ریزن



Tuesday, January 11, 2011

فارغ التحصیلی

فقط دوهفته مونده
که دیگه دانشجوی این خراب شده نباشم.
دوهفته مونده که دیگه تو این دانشکده نیام و برم و هیچ و پوچ
دلم می خواد بکشم بیرون و یه نفس راحت...
بعد ببینم که تو چه مسمومیتی دارن زندگی می کنن آقایون و خانوما....ء
تموم می شه 6بهمن. دوتا امتحان باقی مونده رو می دم، و باید متن پایان نامه رو یه جاهاییش رو پوش بدم و یه جاهایی ش رو دوباره بنویسم
بعد تموم می شه.
نامرده هرکی تا 6 بهمن قال همه رو یه جا نکنده باشه.

روزانه


باید چیزی بنویسم. باید از لذت اون بشقاب غذایی که مادرش برای آدم گرم می کنه بنویسم، و از ذوق دیدن اون دوتا میل بافتنی که در دست دارد....
باید از پدر بنویسم، که لبخندش لبخند یک پدربزرگه و واقعا می شه عکسش رو جای نقاشی تیپیک یک پدربزرگ چسبوند روی دیوار.
باید از باباش بنویسم که صداش یه ارتعاش به یاد موندنی توی گوشم ایجاد کرده و به نظرم نمونه ی انسانیه که بلده خوشبخت زندگی کنه.
باید از شادی چشم های خودش بگم وقتی بهش می گم چنددقیقه وقت دارم که بیام پیشش و شادی صداش وقتی که از چهارراه تا خونه رو پیاده می ریم و وقتی توی اتاقش ایم و داره یه چیز خیلی معمولی، مثلا قانونِ بازرس کلازو رو با لذت توضیح می ده و من با یه شوق خیلی بی ربط به اون بازی، گوش می دم.
باید از اون پسرک با موهای بلند و آشفته ش بگم، که مثل یه برادر کوچیک تر، روزگارش مهمه برام واقعا... ء

اتفاق عجیبیه، عضو یه خانواده دیگه هم شدن. یه جور فرصته، برای اینکه نقطه نگاهت رو عوض کنی و شاید جایگاهت رو تغییر بدی. دیگه بچه کوچیک خانواده نباشی، تصمیم ها و قدم هات مایه نگرانی بزرگترهای خونه نباشه و تو هم متوقع نباشی، که منصف تر نگاه کنی، که بیشتر به عنوان یه آدم بیرونی به خانواده ات، و به داشته ها و نداشته های خودت و اونا نگاه کنی. که پا پیش بذاری که اون چیزی که نیست رو بسازی و از دارایی هات شکایت نکنی...ء


Saturday, January 8, 2011

{....}


اتل و متل،
نااااازنین دل،
زندگی خوبه وُ مِهربـــــونه

عطر و بـــــوش هَمین،
غَــم وشاااادی،
کـــــوچیک و بُزرگِمـــــونه