Wednesday, January 19, 2011

تعمیم و فراکسیون


بزرگترین قابلیتی که من دارم قابلیت تعمیم ه.
مثلا وقتی یه حرف نابجایی می زنم و حال یه رفیقیو خراب می کنم، فکر می کنم همیشه من همین جوری بوده ام و همیشه حرفای نابجا زده ام. هر جایی و پیش هرکسی. و تو ذهنم اون وقت دنبال نمونه های دیگه ش می گردم. و پیدا می شه. و مشکل اینجاست که پیدا می شه! و می بینم خیلی هم نادر نبوده خب...اوه! پس یه جای کار می لنگه حتما
و فکرش می پیچه تو مغزم. و می ره توو، توو تر...و چه زلزله ای...
ابنیه ی "من" آوار می شه.

از ضعیف نمایی بدم میاد.
ولی خرابم.

امروز تو بکی از این نامه های توصیه-موصیه، داشتم به جای استادم (که انگلیسی ش از منم داغون تره!) می نوشتم: اون توانایی بالایی در حل مسئله داره و چه طور و فلان
و چه تناقضی.
خودم باور نمی کنم.
من روزی یکبار حداقل می گم: خسته ام. و این یعنی روزی یه مسئله به مسئله های حل نکرده م اضافه می شه
و کولم درد می کنه
دیگه پیاده رو شهر من نیست.
دیگه بارم سبک نیست برای پیاده رفتن

یاد یه چیزی افتادم.
یاد ماسه بادی های مرنجاب. که وقتی با پامون به یه تپّه ماسه ضربه می زدیم، لایه لایه روی هم خراب می شد. ذره ها روی هم لیز می خورن و فرو می ریزن



Tuesday, January 11, 2011

فارغ التحصیلی

فقط دوهفته مونده
که دیگه دانشجوی این خراب شده نباشم.
دوهفته مونده که دیگه تو این دانشکده نیام و برم و هیچ و پوچ
دلم می خواد بکشم بیرون و یه نفس راحت...
بعد ببینم که تو چه مسمومیتی دارن زندگی می کنن آقایون و خانوما....ء
تموم می شه 6بهمن. دوتا امتحان باقی مونده رو می دم، و باید متن پایان نامه رو یه جاهاییش رو پوش بدم و یه جاهایی ش رو دوباره بنویسم
بعد تموم می شه.
نامرده هرکی تا 6 بهمن قال همه رو یه جا نکنده باشه.

روزانه


باید چیزی بنویسم. باید از لذت اون بشقاب غذایی که مادرش برای آدم گرم می کنه بنویسم، و از ذوق دیدن اون دوتا میل بافتنی که در دست دارد....
باید از پدر بنویسم، که لبخندش لبخند یک پدربزرگه و واقعا می شه عکسش رو جای نقاشی تیپیک یک پدربزرگ چسبوند روی دیوار.
باید از باباش بنویسم که صداش یه ارتعاش به یاد موندنی توی گوشم ایجاد کرده و به نظرم نمونه ی انسانیه که بلده خوشبخت زندگی کنه.
باید از شادی چشم های خودش بگم وقتی بهش می گم چنددقیقه وقت دارم که بیام پیشش و شادی صداش وقتی که از چهارراه تا خونه رو پیاده می ریم و وقتی توی اتاقش ایم و داره یه چیز خیلی معمولی، مثلا قانونِ بازرس کلازو رو با لذت توضیح می ده و من با یه شوق خیلی بی ربط به اون بازی، گوش می دم.
باید از اون پسرک با موهای بلند و آشفته ش بگم، که مثل یه برادر کوچیک تر، روزگارش مهمه برام واقعا... ء

اتفاق عجیبیه، عضو یه خانواده دیگه هم شدن. یه جور فرصته، برای اینکه نقطه نگاهت رو عوض کنی و شاید جایگاهت رو تغییر بدی. دیگه بچه کوچیک خانواده نباشی، تصمیم ها و قدم هات مایه نگرانی بزرگترهای خونه نباشه و تو هم متوقع نباشی، که منصف تر نگاه کنی، که بیشتر به عنوان یه آدم بیرونی به خانواده ات، و به داشته ها و نداشته های خودت و اونا نگاه کنی. که پا پیش بذاری که اون چیزی که نیست رو بسازی و از دارایی هات شکایت نکنی...ء


Saturday, January 8, 2011

{....}


اتل و متل،
نااااازنین دل،
زندگی خوبه وُ مِهربـــــونه

عطر و بـــــوش هَمین،
غَــم وشاااادی،
کـــــوچیک و بُزرگِمـــــونه