Tuesday, January 11, 2011

روزانه


باید چیزی بنویسم. باید از لذت اون بشقاب غذایی که مادرش برای آدم گرم می کنه بنویسم، و از ذوق دیدن اون دوتا میل بافتنی که در دست دارد....
باید از پدر بنویسم، که لبخندش لبخند یک پدربزرگه و واقعا می شه عکسش رو جای نقاشی تیپیک یک پدربزرگ چسبوند روی دیوار.
باید از باباش بنویسم که صداش یه ارتعاش به یاد موندنی توی گوشم ایجاد کرده و به نظرم نمونه ی انسانیه که بلده خوشبخت زندگی کنه.
باید از شادی چشم های خودش بگم وقتی بهش می گم چنددقیقه وقت دارم که بیام پیشش و شادی صداش وقتی که از چهارراه تا خونه رو پیاده می ریم و وقتی توی اتاقش ایم و داره یه چیز خیلی معمولی، مثلا قانونِ بازرس کلازو رو با لذت توضیح می ده و من با یه شوق خیلی بی ربط به اون بازی، گوش می دم.
باید از اون پسرک با موهای بلند و آشفته ش بگم، که مثل یه برادر کوچیک تر، روزگارش مهمه برام واقعا... ء

اتفاق عجیبیه، عضو یه خانواده دیگه هم شدن. یه جور فرصته، برای اینکه نقطه نگاهت رو عوض کنی و شاید جایگاهت رو تغییر بدی. دیگه بچه کوچیک خانواده نباشی، تصمیم ها و قدم هات مایه نگرانی بزرگترهای خونه نباشه و تو هم متوقع نباشی، که منصف تر نگاه کنی، که بیشتر به عنوان یه آدم بیرونی به خانواده ات، و به داشته ها و نداشته های خودت و اونا نگاه کنی. که پا پیش بذاری که اون چیزی که نیست رو بسازی و از دارایی هات شکایت نکنی...ء


1 comment: