یک. خانمی 35 ساله، دارای مدرک سوم راهنمایی، شوهرش فوت کرده و حزانت دو فرزند خردسال 3 ساله و 6ساله را نیز به عهده دارد. این خانم به جز خانه ای که در آن ساکن هستند و اثاث ساده و محقرش سرمایه دیگری ندارد. شما برای کارآفرینی چه پیشنهادی به این خانم می دهید؟
این سوال چهارم امتخان درس اختیاری 2 واحدی کارآفرینی بود. به یک جوان 20 ساله دیگر که کارت پایان خدمت داشت و 5میلیون پول و یک لوله کش و یک آشپز و 4تا کارشناس زیست شناسی (با گرایش های مختلف) هم یک پیشنهادهایی دادیم. که کتاب آشپزی بنویسند، در ساخت مستند حیات وحش سرمایه گذاری کنند، شرکت تعمیرات و تجهیزات لوله کشی بزنند و موسسه طراحی فضای شبز شهری...و به رییس دانشکده نوشتیم که استاد کارآفرین مان را تشویق کند.
چرا؟
دو. از روی صدایش شناختم. توی اتوبوس، صندلی پشت من نشسته بود و مبایلش دیلینگ-دیلینگ زنگ زد. داستان همیشگی من و این دوستان دَماغ و دِماغ عمل کرده... این دخترک را بار اول وقتی دیدم، او سوم راهنمایی بود و من سوم دبیرستان. اول های مهر بود. ما سال آخری شده بودیم و خدای مدرسه، جلوی سرویس نشسته بودیم. چند نفری ته مینی بوس پاتوق کرده بودند و بی سر و بی ته، داشتند بحث فرهنگی می کردند. در واقع آسمان و ریسمان را به روش همیشگی خودمان می دوحتند به هم. حواسم، من، نصفه و نیمه به حرف های تازه واردها بود...
این یکی بچه ی مستدلّ و اهل مذاکره ای بود... سیم های ارتودنسی اش را هم تازه گذاشته بود و حرف "سین" هایش "شین" می شد و در "ت" هایش گیر می کرد. بزرگ ترین و غیورانه ترین جمله ای که در کل آن نیم ساعت شنیدم هم همین بود: "تو اشلا می دونی شرانه ی کتاب تو ممکلت ما چقدره؟" خونش حسابی داشت قل قل می کرد...
" نسترن!" یادم آمد اسمش را. ترم دوم معماری است حالا. همین دانشکده پایین دست.
سه. بیسکوپیچ و دیگر هیچ!
چهار. هرجای شهر، در هر عمقی از فکر هم که باشم، یاد آن عینک ته استکانی و چادر کرپ کش ات که می افتم، مینو، خنده ام می آید و مگر می رود به این راحتی ها...
پنچ. از رفتنت می هراسم . ترس اما کاش که دلیل ماندمان نشود. کاش که برای جرئت مانده باشیم.
او دنبال قلمه هایش در بالکن می گردد، من برایش احترام کاشته ام که در بیاید، می رقصم و او خاک این گلدان را عوض می کند..... ء
No comments:
Post a Comment