Wednesday, June 16, 2010

حرکات وضعی، نزول دفعی و تدریجی

یک. خانمی 35 ساله، دارای مدرک سوم راهنمایی، شوهرش فوت کرده و حزانت دو فرزند خردسال 3 ساله و 6ساله را نیز به عهده دارد. این خانم به جز خانه ای که در آن ساکن هستند و اثاث ساده و محقرش سرمایه دیگری ندارد. شما برای کارآفرینی چه پیشنهادی به این خانم می دهید؟

این سوال چهارم امتخان درس اختیاری 2 واحدی کارآفرینی بود. به یک جوان 20 ساله دیگر که کارت پایان خدمت داشت و 5میلیون پول و یک لوله کش و یک آشپز و 4تا کارشناس زیست شناسی (با گرایش های مختلف) هم یک پیشنهادهایی دادیم. که کتاب آشپزی بنویسند، در ساخت مستند حیات وحش سرمایه گذاری کنند، شرکت تعمیرات و تجهیزات لوله کشی بزنند و موسسه طراحی فضای شبز شهری...و به رییس دانشکده نوشتیم که استاد کارآفرین مان را تشویق کند.

چرا؟

دو. از روی صدایش شناختم. توی اتوبوس، صندلی پشت من نشسته بود و مبایلش دیلینگ-دیلینگ زنگ زد. داستان همیشگی من و این دوستان دَماغ و دِماغ عمل کرده... این دخترک را بار اول وقتی دیدم، او سوم راهنمایی بود و من سوم دبیرستان. اول های مهر بود. ما سال آخری شده بودیم و خدای مدرسه، جلوی سرویس نشسته بودیم. چند نفری ته مینی بوس پاتوق کرده بودند و بی سر و بی ته، داشتند بحث فرهنگی می کردند. در واقع آسمان و ریسمان را به روش همیشگی خودمان می دوحتند به هم. حواسم، من، نصفه و نیمه به حرف های تازه واردها بود...

این یکی بچه ی مستدلّ و اهل مذاکره ای بود... سیم های ارتودنسی اش را هم تازه گذاشته بود و حرف "سین" هایش "شین" می شد و در "ت" هایش گیر می کرد. بزرگ ترین و غیورانه ترین جمله ای که در کل آن نیم ساعت شنیدم هم همین بود: "تو اشلا می دونی شرانه ی کتاب تو ممکلت ما چقدره؟" خونش حسابی داشت قل قل می کرد...

" نسترن!" یادم آمد اسمش را. ترم دوم معماری است حالا. همین دانشکده پایین دست.

سه. بیسکوپیچ و دیگر هیچ!

چهار. هرجای شهر، در هر عمقی از فکر هم که باشم، یاد آن عینک ته استکانی و چادر کرپ کش ات که می افتم، مینو، خنده ام می آید و مگر می رود به این راحتی ها...

پنچ. از رفتنت می هراسم . ترس اما کاش که دلیل ماندمان نشود. کاش که برای جرئت مانده باشیم.

شش. مثل یک کره کامل در همه جهات به دور خودم در چرخش ام! ء

هفت. پدر بعد از هفت هفته آمده است. رقص هندی من در خانه و "گلدان های من کجاست؟" این همیشه حکایت من و پدر بعد از برگشت های دیر به دیرش از سفر است... ء

او دنبال قلمه هایش در بالکن می گردد، من برایش احترام کاشته ام که در بیاید، می رقصم و او خاک این گلدان را عوض می کند..... ء


No comments:

Post a Comment