Thursday, June 17, 2010

پدر

از ذهنم بیرن نمی رود. ء
روی مبل که ولو می شود و با مبایلش کلنجار می رود، مربع های سودوکو و مداد نتراشیده اش را که دست می گیرد، دور و بر دفترچه تلفن که دنبال پاک کن می گردد، عینکش را که گم می کند و نمی داند کجای دنیا انداخته اش، آخر سر عینک صورتی مامان را که نوک بینی اش می گذارد و از جم و جور کردن های مامان شکایت می کند... و همیشه از جا که بلند می شود و می گوید: آخ، دست به کمر می گیرد، به 75 سالگی فکر می کنم. کار سختی است زندگی کردن. ء

No comments:

Post a Comment