Saturday, July 31, 2010

عدسی 1000 ایکسِ کلاس "مشاهده زیر میکروسکوپ" -3

یک.نگاهی به لیست می اندازم. سه ردیف جلوی چهار ده دانش آموز کلاسم تیک خورده است. یعنی امروز و هفته بعد اینجا می آیم و این بچه ها را می بینم. به کم عمقی رابطه ها و قاعده های کلاس 5 جلسه ای مان فکر میکنم.... نمی دانم. نمی دانم از این بچه ها چه طور می شود بازخورد گرفت؟ هنوز نمی دانم... ء

دو. شروع می کنم. کار این جلسه ادامه جلسه قبل است همان نمونه های جلسه قبل را میان گروه ها تقسیم می کنم. طوری که هیچ گروهی اسلاید های جلسه قبل دستش نباشد. این بار هم وسط کلاس یک طناب بلند کشیده ایم و رویش اطلاعاتی راجع به نمونه ها آویزان کرده ایم. بچه ها اسلاید ها را که می گیرند، سعی می کنند میکروسکوپ را با دو بزرگنمایی 4 و 10 تنظیم کنند. برای بعضی گروه ها علی رغم تکراری بودن نمونه ها، خیلی هم آسان نیست که تشخیص بدهند، این مربوط بخ چیست و کجاست و چه و چه... چند نفری سرگردان اند و جلو افتادن گروه های دیگر انگار نگرانشان می کند که عقب بمانند.... و مثل همیشه طاقت ندارند.... ء
سعی می کنم گروه هایی که جلو افتاده اند را با ترفند ها و بازی های دیافراگم و پیچ کنتراست میکروسکوپ ها سرگرم کنند که گروه های دیگر هم برسند. حالا نوبت به این می رسد که هر گروه مطلب مربوط به نمونه اش را از روی بند ِ کلاس (!) پیدا کند. هر گروه 2 تکه کاغذ 1/4 آ چهار را باید از بین مطالب گروه های دیگر پیدا کند. هرج ومرج در کلاس راه می افتد. اما همکاری دوتا گروه امیدوار کننده است.
کمکشان می کنم که مطلب اشتباهی گروه دیگری را بر ندارند. کاغذ هایشان را که برداشتند، باید ک پاراگراف نوشته رویش را بخوانند و خلاصه اش را سعی کنند که برای کلاس توضیح بدهند.
خوبی نمونه ها این بود که در انتخاب مطلب های مربوطه شان می شد ارتباط و انشجام را رعایت کرد. مثلا گروهی که نمونه اش آرواره ی سوسک بود، چیزهایی در مورد ضمایم دهانی حشرات می خواند و گروه دیگری که نمونه اش شاخک حسی پشه بود، می خواند که این شاخک در پیدا کردن غذا به حشرات کمک می کند. و به این شکل بچه ها موقع ارائه می توانستند ر بحث های مربوط به هم شرکت کنند.
خودم مطلب ها را مرور کرده بودم و می دانستم کدام نوشته به کدام نوشته ربط دارد. سعی می کردم خودم توپ یک گروه را پاس بدهم به گروه دیگری...
اشکال اجرایی این بخش این بود که به اخر های کلاس نزدیک شده بودیم و مسئله مایو پوشیدن و استخر جدّا جدی است!!! باور کنید.... ء
با این وجود 2گروه بودند که باز هم جلو افتاده بودند. خوشبختانه آزمایشگاه این مدرسه با قفسه های کتابخانه ش یک جاست و 4 نفرشان را فرستادم سراغ دایره المعارف جانوران و توانستند چیزهای اضافه تری هم چپیدا کنند. به نظر می رسیدحشرات کلا موضوع جالبی برای بچه ها باشد

سه. این جلسه یاسمین با سرعت و دقت زیادی کارمی کردامابه نظرنمی رسید بتواند به هم گروهی اش کمکی بکند. او هم جزو کسانی بود که سرگرم دائره المعارف ها شده بود. اتفاق مبارکی هم بود. دو تا کتاب راجع به شگفتی های دنیای جانوران پیدا کرده بود و خواست که امانت بگیرد و گفت که می برد دفتر معاونت شان که اسمش را بنویسند... برایم خیلی مهم بود این ابراز علاقه اش. و نه مثل بعضی از بچه ها که کار ارائه مطلب را نیمه کاره رها کردند و نه حتی مثل آن چند نفر دیگر دائره المعارف ها را بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن برگرداندند به قفسه ها، او دلش خواستکه چیزهای بیشتری از آن کتاب ها را بخواند. برایم مهم بود چون به نظرم بچه های این سن و حتی بزرگتر ها، خیلی کار ها را به خاطر دریافت تشویق انجام می دهند. اما این دخترک کمتر حتی کوچکترین تشویقی می گیرد. جاهای زیادی از کلاسم هست که اجازه نمی دهم هم کلاسی هایش اعتراض های بی مورد به کار و حرف و دست خط و جایش بکنند... نمی دانم. اوصاف ناراحت کننده ای دارد این جبهه گیری ها.... اسم دیگری ندارم که رویش بگذارم

چهار. امروز با نگاه کردن اوضاع کلاس و بچه ها به یک حدس رسیدم. انگار بچه ها از همین روزها، در همین سن، نارضایتی را یاد می گیرند. با ابراز نارضایتی تقاضای کمک می کنند. با ابراز نارضایتی از زیر کار در می روند. با ابراز نارضایتی اشتباه خودشان را گردن بغل دستی شان می اندازند و بهانه می گیرند. نمی دانم. کم طاقت اند فقط یا تجربه بهشان نشان داده که این بهترین راه خلاصی است.

پنج. تازه از بم برگشته ام. قیافه آن کوکان هنوز جلوی چشمم است و خنده هایشان. و آن همه شگفتی از مسولیت پذیری این کودکان 7،8، 10 ساله و دوستی که بین شان بود

شش. یک اتفاق عجیب افتاد امروز. ریزه میزه ترین کلاس آخرهای کلاس آمد سراغ یاسمین که : یاسمن مدادم رو پس بده. می دونم تو برداشتی ش! یاسمن هم درگیر کتابش و فقسه کتابخانه بود و آرام و بی حواس انگار، دو سه بار پرسید: مدادت چند بود؟ و آن گوچولو هی تکرار می کرد که: گفتم مدادم رو بده! کی کی دیده آخرین بار روی میز شما بوده. و ای وای که یاسمین می پرسید: مدادت از کدوما بود؟ اونایی که خط زرد دورش داره؟ و خودش ادامه می داد که اونا فکر کنم، 300 ، نه فکر کنم 200 تومنه.... خلاصه رفتند هردوشان، یکی رفت دفتر معاونت که کتاب قرض بگیرد و یکی رقت صف ببندد برای استخر... من هنوز مشغول جا دادن کتابها در قفسه ها بودم که آن کوچولو برگشت. رفت پشت سر من و سراغ یکی از میزها، ... و بعد شنیدم که گفت: ششش...ایناها، مدادم اینجاس.... داشت از کلاس می رفت بیرون که صدایش کردم و پرسیدم: فاطمه، فکر می کردی مدادت چی شده؟/ خانووم فکر می کردم یاسمین برداشته، آخه قبلا هم مداد بچه ها رو برداشته باز هم... نگاهش کردم و گفتم: فکر نمی کنی یه معذرت خواهی به کسی بدهکار باشی... سرش رت به نشانه تایید تکان داد. خودم هم نمی توانستم بیشتر از این رو برویم نگهش دارم. خداحافظی کردم کهبتواند از کلاس بیرون برود و لابلای صف استخرشان گم شود... آخ
رفتم دفتر و تعریف و تمجید معلم ها مثل پتک توی سرم صدا می کرد. آخ از ما


No comments:

Post a Comment