Saturday, July 31, 2010

می گذرد و می گذراند، یا بهتر است بگویم: صفر حدّی

شاخ چند تا قول را شکستم...
رفتم سراغ استاد و پروژه ی معوقه ی لیسانس کذایی
دفتر انجمن و جلسه بنرهای باغ وحش، داراباد ، و پیش جلسه روز یوز و بازی هایش
رشد و پی گیری مطلب های شماره یک و دوی دانش آموز
یادداشت جلسه های مدرسه نورا
گروه بندی ها و تکیل فرم پروژه های فرزانگان

یاد حرف مائده ی کوچک می افتم همش امروز،که شُل ش کن، خودش راه می افته...
چهره م شبیه استیصاله.
و بی کتابم. یعنی بی احساس به کتابم! در کتابفروشی محبوبم ایستاده بودم و خیره به قفسه آن روبرو. و دلم اصلا نمی رفت. پس چه حال مسخره ای.
یک کافه جدید.
راستی، بارگاسه چه خبر است دختر؟
امشب دیگر حرفی نمی زنم. خیالت جمع
.

No comments:

Post a Comment