گاهی وقتا وقایع روزهای من پراکنده است و گاهی فکرهای من و گاهی هردو. در تمامی موارد راهی ندارم جز پاراگراف بندی و یک. دو. سه. چهار چیدن...
و صد البته که عادت ندارم زود به زود مطلب بنویسم. و عادت ندارم همیشه بنویسم.
پیش نوشت: پاراگراف ها دارای یک شماره و تیتر هستند.
یک.معلم- احساس پیچیده ای دارم از دیدن عکس این پیرمرد آرام و عزیز و عزیز و عزیز... چهره اش برام خیلی زنده است. خیلی نزدیکه. خیلی همراهمه... مدام از خودم می پرسم: قبل از رفتنش هم این حس رو داشتم؟ از رفتنش غمگین نیستم. از دنیایی که دیگه آقای غیاثی یه جاییش زندگی نمی کنه و حرف نمی زنه و نفس، نفس نمی کشه غمگینم... یا بهتره بگم می ترسم.از اینکه آدم هایی که آقای غیاثی رو ندیدن دیگه هیچ فرصتی ندارن که ببینن و بشنون و حس کنن... (آره، بهتره بگم حس کنن. که من هم نه زیاد دیدن این مرد رفتم و نه زیاد پای حرف هاش نشستم...) و بعد با خودم می گم چندتا آدم دوست داشتنی دیگه تو ی دنیا هست که اگه از این دنیا برن احساس می کنم فرصت بودن کنارشون و نفس کشیدنِ همون هوایی که اونا نفس می کشن رو از دست می دم؟.... ء
دو. زمان- باید تو رو روی سِن ببینم؟ باید تو رو با همون گوش هایی که بقیه می شنون،بشنوم؟ مگه باید توقع داشته باشم که از توی گوشی تلفن یه نفر دیگه برام سلام برسونی؟ نه.
نه.
سه.دوستی ایام- یه رفیق و همکاری دارم که سعیده است و از نیمه های مهر همین امسال هفته ای یکبار با هم یکی-دو ساعت هم مسیریم و مسافر درون شهری و همین سعیده بود که روز تولد من کلی خاطره ی چرخنده رو با چندتا آهنگ ریخت توی کله ام،جلوی چشمام، نوک زبونم و حظ وافی. هی... دیروز هم یه فلش هشت گیگ ای رو پر از آهنگ هایی که فکر کرده شنیدنشون برای منم لذت بخشه داد دستم!
داره ژانر تازه ای شروع می شه! شاید لازم باشه از آدم های پررنگ این روزا یه چیزی بنویسم. شاید لازمه که یادم بمونه. شاید لازمه که بیشتر کنارشون باشم.
چشمهای باز.
چهار. سفر- تا به حال نتونستم اون طعمی که انتظار دارم رو از سفر بچشم.همیشه مزه دیگه ای می داده. و تو باید با همه حواست بری سفر (با همه حس های پنج و شش و هفت گانه ات) که بتونی ویژگی هر سفر رو درک کنی و بشناسی.
انگار سفر تمرین تقویت این حس هاست. کش کردن راه های جدید برای ارتباط با بیرون.
پنج.کابوس-
خواب می دیدم که همه جا را آب گرفته و من و چند نفر دیگر دراتاقک زیر پله گیر افتادیم.
خواب می دیدم که در یک جمع خانوادگی نشستیم و به دخترک خواهر تو تجاوز شده است و یک نفر مظنون است. یک نفر که انگار من می دونم همیشه از ترس هایی از این جنس رنج برده... ء
خواب می دیدم که در فرودگاه کرمان ام. حالی شبیه حال دو شب پیش؛بی وزنی... و در نمارخانه ی آنجا مرده ام. اما همه صداهای اطراف رو می شنوم و توان ندارم که از جا بلند شوم.....ء
شش.زازله- دیشب در حوالی بم زلزله نسبتا شدیدی آمده است و کودکان و بزرگترها را ترسانده. زلزله آن هم در روز و شب هایی که در انجمن، فکر برگزاری مراسم 5 دی در ذهن خیلی ها جاری شده.... ء
No comments:
Post a Comment