Wednesday, December 29, 2010

کلافگی

کلافه م. مثل یک کلاف واقعا.

تعجب.مامان میاد تو و عاجزانه خواهشانه می خواد برم فیس بوک و عکسای کی کی رو نشون ش بدم، ببینه عکسای "مهمونی اون شب!" رو گذاشته... (خاطره یک ماهه...) می رم توی اُل فِرِندز، می گردم دنبال اسمش...خدایا نیست... توی لیست من بود قبلا...این عکسای کوچولو رو هم که چشم آدم نمی بینه... اُه. اینجاست.فامیلی ش رو عوض کرده. [...]فامیلی شوهرشه. اُه
چرا؟

یکسال پیش. صدای پسردایی ام از اون اتاق میاد. خودش نیست. فقط صداشه که از توی اسپیکر در میاد. یادم می افته که ساعت حدود 3بامداد بود و توی سراشیبی پارکینگ خونه شون، وقت به وضوح اضطراب سفر داشت، وقتی داشت سوار ماشین می شد، روی صندلی کنار راننده اون ماشین قبلیِ پیر و نازنین شون می شست، باهم دست دادیم و خداحافظی. یک سال پیش بود.شب یلدا رفت. فکر کنم رفت تا به خودش ثابت کنه که می تونه یه کار سخت رو انجام بده. و مامانش همیشه می گه: بچه ام، اون باتوم های روز قدس رو که خورد طاقتش تموم شد...
نمی دونم ربطش به هم چیه؟

خواهرم روی صفحه ش توی همون فیس بوکِ(....)نوشته
"Tonight,flying to lovely Paris"
آخه من چی بگم؟ هان؟ هیچی.فقط می گم: سلام مری. خوش می گذره؟

کیک،لبو و ژله بستنی. دلم کیک خونگیِ نرم و تازه می خواد. مامانم لبو تعارفم میکنه. می رم ژله بستنی درست می کنم.

No comments:

Post a Comment