Wednesday, December 22, 2010

ایام دوستی

یک.مبایل رو سایلنت می کنم و تند و تند عکسای مطلب شماره اسفند دانش آموز رو راست و ریس می کنم. باید زود به متن ایمیل اتچ کنم که بنده های خدا حسابی معطل اند
وضعیت جی.میل ام مثل اکثر وقنای دیگه بیزی یه....
یهو یه باکس کوچیک پایین، سمت راست باز می شه.
نوشته:
-کجا بریم؟
(تعجب درونی من و ادب بیرونی:)ء
-سلام. چی؟
-گفتی چمدونامونو ببندیم. بستیم. حالا کجا بریم؟
بهش می گم. الان هیچ تصویری از اونجا توی ذهنم نیست و چند تا جمله ی دیگه که سعی می کنم اصلا آه و فغانی توش نباشه...
نمی دونم چرا؟ شاید چون اون فرزانه است....شاید چون کار دارم و می خوام مکالمه طولانی نشه.... شاید چون با پگاه چند دقیقه قبل همین طوری چت کردم و از توجه و مهربونی اش حس دوگانه ی خوشحالی و غریبگی بهم دست داده...
می گه:خلاصه رییس جون ما چمدون هامونو بستیم. تو بگو کجا بریم
-پس تو هم میای؟
-آره منتظرم.
و لب خند
دل خند

دو. اسم بعضی آدم ها رو میذارم فرّاش ذهن! یعنی حرف زدن باهاشون یا شنیدنشون، ذهن آدمو جارو می کنه
بعضی وقتا حسابی ذهنم به هم ریخته است. بعضی وقتا جمله ها توی ذهنم جابهجا ست. بعضی وقتا باید بلند بلند به دلیل ها و دفاعیاتم فکر کنم. بعضی وقتا یه گل و گوشه هایی چیزهایی پیدا می کنم که مدت ها گم شده بودن.
اولین روز زمستون با یه خونه تکونی امیدوارکننده به شب رسید
شُکر

No comments:

Post a Comment