Wednesday, October 20, 2010

بهترین

شنبه ها می چپیدیم توی بوفه حقوق و بزرگترین بسته های فکری هفته مون رو باز می کردیم و می گفتیم و می گفتیم و های های گریه و بیچارگی... آخرهای زمستون بود و اول های بهار. و همیشه یه بارون عجیب و بی سابقه از آسمون می بارید که دستش درست، می خواست بگه: تنها نیستیم... و انقدر پشت میز و صندلی های فَکَسّنی اونجا می نشستیم تا عدد میس کال های اون از خونه، یا عدد غیبت های من سر کلاس ویروس شناسی، شرمنده مون می کرد، یا امانمونو می بُرید... و بعد من باید می رفتم سر کلاس... و همیشه اون کیف لوازم آرایش ش رو در می آورد... و چه خوش بودیم از اینکه هیچکی ساعت 5بعداز ظهر، توی دانشکده حقوق ما رو نمی شناسه و کسی برداشت خاصی از کرم پودر مالیدن پای چشم های گود رفته و نوک این دماغی که سرخ شده، نمی کنه... و من می کشیدم خودمو تا کلاس 112 و اون می رفت سمت بی.آر.تی ها....


No comments:

Post a Comment