Monday, October 25, 2010

تولد - روزمرّه

هفت و پانزده دقیقه صبح. اصلا فکرش را نمی شود کرد. که یک خانم خانه دار ِ سر خلوت ِ سرِ کیف، این ساعت بیدار باشد و وقتی من در اتوبوس و در راه ِ یه لقمه نون واسه زن و بچه ام، زنگ بزند به مبایل و این طوری بشود اولین نفری تولد را تبریک می گوید!(اندر احوالات زن دایی جالب انگیز ما.... ) ء

کپک های نان و میوه خریداریم! به همین سادگی طرح درس رفت روی هوا! جناب اقای مسئول آزمایشگاه یادش رفته فلان چیز و فلان جا بگذاره و کی کی هم گفته: آخ اگه به من گفته بودی چه طور می شد و خلاصه از اونا انکار و از من اصرار، که من واسه دانش آموزای کلاسم امروز این مقدار کپک می خوام... و البته که به نظرش خیلی هم مهم و ضروری نمی اومد کار و بار من... و دست از پا دراز تر از آزمایشگاه قارچ شناسی دانشکده بهداشت ِ گل و بلبل راهمو کشیدم اومدم بیرون.... 10 صبح بود و ساعت 1 تعدادی بچه تو یه مدرسه ، منتظر آپولویی بودند که این جلسه می خواستیم هوا کنیم.... لب و لوچه م آویزون بود که باقرالدوله دست طلایی به دادم رسید. و به مدد آزمایشگاه مجهز و مزین شیمی فرزانگان بساط کروماتوگرافی رنگیز ه های گیاهی رو هوا کردیم... چه بی ربط و بی چاره! ء

این پژمان کجا راه می افته می ره هی، کله های صبح از کوه و دشت و دمن صبح به خیر می گه به ما! هی! یه کاری نکن آه چندنفر بگیرتت هاااااا

کادوی تولد 21 خرداد سه ماه تو کمد دانشکده موند، دوهفته دوباره برگردوندمش خونه! بالاخره به دست صاحابش رسید

قورباغه ای به نام فرخنده بچه های سوم دبستان بم می خوان مهره داران یاد بگیرند و از اول هفته دنبال نمونه های به درد بخورد موجودیم. این یکی دیگه راست کار آزمایشگاه قورباغه کُش فیزیو-جانوری خودمون بود... با یه گیر و ویری چارتا سوسول رو، به سرکردگی شیر زنشون، سارا ت، فرستادم برن از فلانی یه قورباغه بگیرن... خدا بهمون رحم کرد و یک عدد ماشین ما رو در بساطهای تولد وتولد چَری( همون الواتی و برگزاری تولد، تولد منظورمه) یاری می کرد... خلاصه این حیوون بیچاره، فرخنده، رو توی همون ظرف پلاستیکی ش، گذاشتیم روی داشبورد و به گشت و گذار می پرداختیم و هر از گاهی احوالی ازش دورادور می پرسیدند بچه ها که ناگهان میون خنده و خوشی های ما راننده جیغ بنفشی برآورد که آی! اومد بیرون... و پا رو گذاشته رو ترمز و راننده های عقبی بوووووووق! اینجا بود که سوپر من درس های قورباغه گیری ش رو در یک آن دوره کرد و یک زیر و دوخم فرخنده رو گرفت.... و دیگر صحنه ای که عابرین پیاده از جیغ و ویغ های سرنشینان ماشین شاهد بودند و کیسه ای از آب جوب پر می شد و خانوم دکترمون که با خونسردی صندلی عقب نشسته بود و همون موقع داشت به مریضش واسه اول وقت فردا وقت می داد،...بماند
سعیده تو چه کردی؟....عجیــــــــــــــب. خاطره کهنه زنده شد، ای رفیق تازه. توکه هیچ نمی دونستی هنسارد، این پسرک ایرلندی مو بور، یکی از دوست داشتنی ترین فصل های موسیقی بود که من کشف کرده ام....

روزمرّه. شاید بی انصافی باشد که آدم نبیند یک عده آدم روز و روزگارشون رو ول کردن جمع شدن یه جا که چند ساعتی رو ، به بهانه تولد من، خوش و خوشحال، با هم بسازیم... و من آخر امشب، فکرکنم روزمرّه ترین روز تولدی بود که تا به حال داشتم.
و چرا هیچ کدوم از اون خیال هام واقعی نشدن؟ چرا من حتی دوست یکساله ام رو ندیدم و نشنیدم؟ چرا همه چیز به غیر منتظره ترین طرز ممکن این روزها برای ما ساکت و بی صحبته؟ چرا امروز تموم شد و من بی لذت می رم که بخوابم تا فردا بشه و فرداش. ...

منتظرم. منتظرم خودتو نشون بدی ای روح شادی و رضایت! منتظرم از پشت این گوشی تلفن، یا از توی این مانیتور 12 اینچی، یا از توی حنجره این آقای خواننده... کجایی؟ توی کدوم فولدر، کجای این چار دیواری ها دنبالت بگردم امشب؟.... ء

5.55 صبح فردا می رم بم. پیش کودکان و دوستانم

No comments:

Post a Comment